شام آخر - علیرضا عطاران






 
 شام آخر

 
همانطور که از ميان انبوه ماشين ها می راند، دقت کرد به کسی نزند. تا همين جا هم سپر جلو و چراغ سمت چپ را خورد و خاکشیر کرده بود، و حالا مانده بود چطوری به زنش بگويد. سعی کرد سيگاری روشن کند و بهانه ای برای تصادفش پيدا کند. اما هر چه فکر کرد بهانه خوبی نيافت. آنوقت آنقدر دنده عوض کرد و مورچه وار رانندگی کرد تا توانست از ميان ترافیک خفه کننده شهر فرار کند و پيش از آنکه هوا کاملا تاريک بشود به خانه برسد.
همينکه رسيد، سعی کرد ماشین را در نزديکترین محل کنار خیابان پارک کند. بعد دو شاخه گل سرخی که خريده بود برداشت و به سرعت وارد شد و خودش را به آسانسور رساند.
احساس خستگی می کرد. نمی دانست چرا، اما این را می دانست که دلايل آن خیلی بودند. تازه همين امشب شانس آورد که پولش برای خرید همین دوشاخه گل کم نبود. حالا هم که می خواست با زنش بيرون شام بخورند، برایش سخت بود که باز هم زنش دست توی جیبش کند.
دو سال پیش این شرايط را پیش بینی نمی کرد، چيزی که در تصورش بود زنی را پيدا کرده که هم جذاب است و امکانات مادی داشت، مهمتر از آن روابطی گسترده با تنی از هنرمندان داشت. و اين از دوتایی ديگر؛ برایش اهميت بیشتری داشت. و به کمک آنها توانسته بود بازيگر شود. اگرچه تا کنون نتوانسته بود نقش درست و حسابی بازی کند، اما به آينده اش خیلی امیدوار بود.
بدون آنکه زنگ بزند، با کليد در آپارتمان را باز کرد و وارد شد. زنش دراز کشیده بود. نخواست او را بیدار کند. وارد آشپزخانه شد و گل ها را توی گلدانی گذاشت و آن را جایی قرار داد که در ديدرس باشد.
آنوقت رفت توی پذیرایی و روی مبل نشست. تلويزیون را روشن کرد، بدون آنکه صدایش را بلند کند. نور تلویزیون اطراف را روشن کرد. به صفحه بی صدای تلويزیون چشم دوخت و به فکر فرو رفت.
نفهميد که چقدر گذشت، زن با چشمان پف کرده بيدار شد. پیش از آنکه مرد حرفی بزند، غرغرش شروع شد:
«که تا الآن کجا بودی؟... خیر سرمون يک شب می خواستیم بریم بيرون شام.»
مرد چيزی نگفت، فقط سرش را پايين انداخت. احساس کرد چیزی نمانده گريه اش بگيرد. سعی کرد خودش را کنترل کند، در واقع نمی خواست بيش از اين ترحم زنش را جلب کند. حتا ديگر دلش نمی خواست به او التماس کند. توی اين مدت حسابی غرورش له شده بود. در زندگی هيچوقت از هیچ زنی خواهش نکرده بود. در حالی که توی اين یکی دو سال بارها تحقير شده بود. بیش از آنکه از زن دلگير باشد، از خودش بدش آمد و از سرنوشتش، که چرا بايد اينقدر سقوط کند که محتاج زنی بشود که دوستش ندارد. صدای زن او را بخود آورد.
«من که می دونم باز رفته بودی مسافر کشی...»
طاقت نیاورد و تند حرف زنش را برید و گفت:
«کدوم مسافرکشی،... رفته بودم دو تا از بچه های نمایش را برسونم، بعد...»
چشم های زن برقی زد و با غیظ گفت:
«حتم خانومای هنرمند بودند و وظیفه اش افتاد به گردن آقا.»
ـ «تورو خدا اينقده ازم بازجویی نکن... باز می خوای اوقاتمونو تلخ کنی.»
ـ «ببين نه اینکه فکر کنی چون ماشين منه، اما هزار بار گفتم؛ دوس ندارم هیچ غریبه ای را سوار کنی، میخواد مسافر باشه یا کس ديگه.»
مرد چشم هایش را می مالد. احساس می کند مغزش کار نمی کند. دلش می خواهد بهانه پیدا بشود و بگذارد از اين جهنم سوزان فرار کند. اما خوب می داند که نمی توند دل بکند، برای اینکه کمی دلش خالی شود با ناراحتی داد می زند:
«اینقده این خونه و ماشینتو توی سرم نزن.»
ـ «کی خواستم منت بذارم؟... آخه چرا خودمون ماشین داشته باشیم، بعد رئیسم منو برسونه.»
ـ «چقدم خوش بحالش نمیشه رئیست.»
ـ «منظورت چیه؟»
ـ «خودت بهتر می دونی.»
ـ «انگار عقلت پریده.»
ـ «نه خیلی هم سرجاشه،... لاس زدنای محل کارتون کم بود، سوار ماشينش هم بشو. بعد هم بیارش تو خونه.»
ـ «دیگه بسه،... نمی ذارم بیشتر از اين مزخرف بگی.» بعد با عصبانیت رفت توی آشپزخانه که چای درست کند.
مرد هم با دلخوری برخاست و رفت کنار پنجره و به بيرون چشم دوخت. آرزو کرد ای کاش وارد این بازی نمی شد. ای کاش به همان بازی روی صحنه با جیب خالی بسنده می کرد. همچنان که به تاریکی خیره شده بود، به فکر فرو رفت. احساس کرد به آخر خط رسیده است. نسیم ملایمی پرده را می لرزاند و صورتش را نوازش می کند، اما این موضوع هیچی از احساس او کم نمی کند.
مرد نفهميد چقدر نزديک پنجره ماند، تا اينکه احساس کرد زن دستش را گرفت و نوازش کرد. بعد هم بدن نرمش را به او چسباند. بوی خوبی به مشامش رسيد، اما این موضوع او را دگرگون نکرد، حتا هیچ احساسی پیدا نکرد.
ـ «چرا بايد برا هر موضوع کوچکی آخرش کارمان به جر و بحث بکشه.»
در لحن صدای زن پشیمانی موج می زد، اما مرد اهمیت نداد. زن دست مرد را رها نکرد. شاید همین باعث شد که مرد کمی نرم شود. مدتی هر دو ساکت بودند، تا اینکه زن کوتاه آمد. آنقدر که جلوی هر گونه بهانه ای را گرفت. بعد هم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، رو به مرد کرد و گفت که نمی خواهد دوش بگیرد.
مرد بدون آنکه حرفی بزند، رفت چراغ را روشن کرد. بعد رفت دست و صورتش را شست و هر دو از آپارتمان بيرون آمدند.
هنوز توی آسانسور بودند که زن خواست به رستوران بیرون شهر بروند، جایی که برای اولين بار غذا خورده بودند. اما مرد امتناع کرد و خواست همان نزدیکی یک جایی را پیدا کنند.
زن حدس زد مردش بخاطر قیمت های بالای آن دوست ندارد آنجا بروند، برای همين دوباره اصرار کرد و خواست نگران این موضوع نباشد.
ـ «نه،... موضوع این نیس، نمی تونیم توی جاده رانندگی کنیم.»
ـ «چرا؟...»
ـ «چیزی نیس،... امروز که برمی گشتم یک تصادف کوچک کردم.»
زن با ناراحتی و کمی ترس به مرد خیره شد. مرد گفت:
ـ «متوجه نشدم چی شد، یکباره ماشین جلویم ترمز زد و منم زدم بهش.»
همانطور که زن داشت غر می زد، مرد ادامه داد.
«باور کن چیزی نیس، فقط چراغ جلو شکسته... برای همین با یک چراغ رانندگی تو جاده صلاح نیس.»
آسانسور که به طبقه همکف رسيد، زن زودتر بیرون آمد. بعد هم جلو جلو راه افتاد. به خیابان که رسیدند، کمی اطراف را نگاه کرد. بعد که ماشین را پیدا کرد؛ به تندی خودش را به آن رساند. آنوقت رفت جلو و خم شد و به دقت به سپر قر شده و چراغ شکسته نگاهی انداخت. بعد بلند شد و شروع به داد زدن کرد.
چندتا عابر توی پیاده رو متوجه آنها شدند و از رفتند ایستادند.  بعد هم از همانجا مشغول تماشایشان شدند. مرد خواست بگوید که فردا ماشین را تعمیر می کند و مثه روز اول درستش می کند. اما زن گوش نکرد و آمد نزدیک و با صدای غريد:
«سوییچ ... يالا سوییچ ماشینمو بده.»
مرد مبهوت و متعجب وا رفت. اما خيلی زود مانند اینکه هیپنوتیزم شده باشد، مطیع وار سوئیچ را به او داد.
زن با دلخوری و سردی دست هايش را پيچ و تاب می داد و غر می زد.
ـ «ديگه تحمل بی عرضگی هاتو ندارم،... ديگه هر چه تحملت کردم بسه... گورتو گم کن و از زندگی ام برو بیرون.»
حالا چند آدم بیکار دیگر هم اضافه شده بودند. همه می خواستند بفهمنند چه اتفاقی افتاده است. حتا یکی دو نفر هم می خواستند سوار ماشین هایشان بشوند، از رفتن پشيمان شده و کنجکاوانه جلوتر آمده بودند که همه چيز را بفهمند.
ـ «حق نداری باهام اینکاری را بکنی... من جایی ندارم برم.»
ـ «برو پیش اون دوستای تنه لشِ الدنگت... منم تنهايی راحت ترم، وقتی ماشينم و کارم خرج دو تايی مان را ميده، چرا با توی دست و پا چلفتی بمونم.»
ـ «می دونم که ازم خسته شدی و می خوای بری دنبال يکی ديگه،... اما وضع من هميشه اینجوری نمی مونه. بالاخره یه نقش خوب و مایه دار بهم میدن.»
ـ «به همين خیال باش... اگه خیلی راس می گی، اول برو یه کاری پیدا کن، یک کار درس حسابی. بعد یه کم به زندگی ات سر و سامون بده، اوخت اگه خواستی بيا، خيالت تخت باشه من هسم.»
ـ «نه،... اينا همه اش بهانه اس، اصلن تو به تنوع طلبی عادت کردی... دوس داری هر روز با یکی بگردی.»
ـ «من خوشگذرونم که روزی ده ساعت کار می کنم؟... یا تو که صبح تا شب با یه مشت آدم مشنگ خودتونو علاف هیچی کردین.»
ـ «هر چه تو ميگی درست،... اصلن لیاقت تو همونه رئیس زپرتی اته. خب برو ببرش تو خونه ات.»
زن مردم را کنار زد و آمد جلوی مرد ایستاد. حالا چند نفری کاملا جلو آمده بودند و اکراهی نداشتند از اينکه دارند از نزدیک به دعوای آنها نگاه می کنند. حتا همگی هيجان زده شدند از اينکه زن کشيده ای آبدار و صدا دار توی گوش مرد نواخت. شايد هم از خود مرد نواختن آن را بهتر احساس کردند. چون در حالی که زن به سرعت برگشت و رفت سوار ماشین شد و راه افتاد، مرد هم همچنان که دنبال ماشین می دوید، با عصبانیت ناسزا و بد و بيراه بار زن می کرد.
ابتدا یکی از مردها که جلوتر بود به بغل دستی اش گفت:
«خاک بر سر مردکه کنن،... من بودم می دونستم چجوری زنکه سلیطه را ادب کنم.»
از آن طرف دختر جوانی که عقب تر بود گفت:
«وای...! خوب خدمت مردک نره غول رسيد... بايس با شما مردا همين رفتار رو کرد، تا بفهمین زنا برده شما نيستن.»



علیرضا عطاران «آرام»

No comments: