خواب ماگنولیا - محمد حسن صفورا




پُل سِزان ( Paul Cézanne)




خواب ماگنولیا

همینجوری که راه می رفت، عطر ماگنولیا را شنید،انگاری چیزی در گردنش انداخته اند یا شاید یکی دستش را گرفته بود و می کشید. عطر درخت چنان بود که از وسط چمن ها گذشت و ندانست که میان راه و درخت را چگونه رفته است. خیالش پیش خودش نبود، پای درخت نشست، دو قطره اشک ریخت ، با نفسی عمیق که شبیه آه بود، دراز کشید روی چمن ها و روی برگ های ریخته ، چند برگ گل ماگنولیا را برداشت نگاه کرد و بوسید، انگار سال ها بود که این عطر را نبوسیده بود، عطر کسی که برای اولین بار ماگنولیا آورده بود،عطری و برگی و گلی، انگار رویایی بود که دیگر بقیه نداشت الا بوسه هایی که خاطره شده اند در عطر ماگنولیا. به اینجا که رسید آرام زمین را نوازش کرد، زمینی را که با  دوست به دور این درخت عاشقانه چرخیده بودند تا زیبایی های ماگنولیا را بهانه کنند و نفس بکشند.
حالا به دور درخت ماگنولیا می چرخید ، همه چیزهمان طور بود که دیده بود، الا آن دوست که دیگر نبود ، برخاست و راه افتاد، انگار عطر او  از جایی می آمد ، همینجوری رفت روی تخت دراز کشید و بالش روی تخت را بغل کرد و بو کشید.همینطور که بو می کشید یادش آمد که سنگ گوری را آب می داد که روی آن نام آن مرد را نوشته بودند:تولد...... فوت خرداد 1388 سپس بلند گریست و به خواب رفت. هوا تاریک بود که از خواب  بیدار شد، هنوز برگ های در هم رفته ماگنولیا  توی دستش بود، با خودش گفت این بخشی از تاریخ من است، خشک می کنم در کنار پروانه ها تا یادم باشد که دوست داشتن چه عمقی دارد شاید دوباره رسیدم.
آرام برخاست تابلوی پروانه ها را باز کرد و دوگلبرگ ماگنولیا را مانند پروانه چید وسط تابلو، قلم نی را برداشت و به زیبایی استاد خط زیر تابلو نوشت: یادگار دوست.
اشک هایش را پاک نکرد، همینطوری رفت به طرف پنجره، خورشید داشت طلوع می کرد، قله دماوند پیدا بود و در رنگ سرخی فرورفته بود ، همینطور که نشسته بود آرام آرام قله دماوند را غبار سیاهی بالا می رفت، نشست تا دماوند نا پدید شد تا آنجا که دیگر هیچ دیده نمی شد. غمگین تر از دماوند برخاست و تابلوی یادگار دوست را به دیوار آویخت، همینطور که نگاه می کرد دراز کشید و دوباره بخواب رفت.




محمد حسن صفورا

No comments: