Joan Miró. Painting. 1933. Oil on canvas. 130.4 x 162.5 cm. Fundació Joan Miró, Barcelona, Spain.
عباس صحرائى
"حَنُون " از " جاسم " چه خبر؟. ميگن ديشب سرتيررفته. به پست " خسروآباد " که مى رسه، نمى ايسته، دنده چاق مى کنه گاز ِمى بره تخته، مى زنه به چوب راه بند. ايست ژاندارم ها، فايده اى نداشته، مى افتن دنبالش وبا تک تير " بِرنو " کاسه سرشه مى چسبونن بسقف " شُوفِه لِت " ، ازوقتى که ئى سروان جديده اومده، ژاندارمرى هارشده.
گرچه لبِ شکرى " حَنُون " خنده ولبخند را ازش دريغ کرده بود، درعوض، اشک بى راه بندى به دهانش مى ريخت، شورى آنرا تف کرد ولُنگ خيسش را براى چندمين باربه گلگيرى که تکيه داده بود کشيد. ماشين پائى وماشين شوئى شغل اصليش بود و...مرکز همه خبرهاى دست اول شهرى.
" عَبود " بيشتر رقيب جاسم بود تا دوست او. ازوقتى که جاسم چند " بار " را بخاطرسرعت و شهامتش " رَد " کرده بود، هم بيشترمى ساخت وهم بيشتر صدايش مى کردند. هردو بى واهمه به کام هرخطرى مى رفتند. " جنس " را که تحويل مى گرفتند تا باختن جان آن را حفاظت مى کردند وبه مقصد مى رساندند. به همين خاطرطرفداران زيادى بين قاچاقچى هاى شهر داشتند.
" حتمن " زُبيده " خبر نشده ؟ "
" معلوم نيست شايدم شده "
" ا گه خبرشده بود، شهرآروم نبود، اينجورى توسکوت جاخوش نکرده بود.
مگه زبيده را نمى شناسى؟ جاسم نفس وعشقشه، اگه بدونه که جاسم را زدن، که ديگه جاسم نيست شهر را بهم مى ريزه، با دستاى خودش ژاندارم ها راخفه مى کنه.
جاسم هر" بار" را که رد مي کرد، هرچه دستخوش مى گرفت، همه را مى ريخت به پاى، زبيده.
بچه شون هم نمى شه، جاسم بچه زبيده بود! براى همين هم همه به جاسم ميگن " جاسم زبيده "
گرچه لبِ شکرى " حَنُون " خنده ولبخند را ازش دريغ کرده بود، درعوض، اشک بى راه بندى به دهانش مى ريخت، شورى آنرا تف کرد ولُنگ خيسش را براى چندمين باربه گلگيرى که تکيه داده بود کشيد. ماشين پائى وماشين شوئى شغل اصليش بود و...مرکز همه خبرهاى دست اول شهرى.
" عَبود " بيشتر رقيب جاسم بود تا دوست او. ازوقتى که جاسم چند " بار " را بخاطرسرعت و شهامتش " رَد " کرده بود، هم بيشترمى ساخت وهم بيشتر صدايش مى کردند. هردو بى واهمه به کام هرخطرى مى رفتند. " جنس " را که تحويل مى گرفتند تا باختن جان آن را حفاظت مى کردند وبه مقصد مى رساندند. به همين خاطرطرفداران زيادى بين قاچاقچى هاى شهر داشتند.
" حتمن " زُبيده " خبر نشده ؟ "
" معلوم نيست شايدم شده "
" ا گه خبرشده بود، شهرآروم نبود، اينجورى توسکوت جاخوش نکرده بود.
مگه زبيده را نمى شناسى؟ جاسم نفس وعشقشه، اگه بدونه که جاسم را زدن، که ديگه جاسم نيست شهر را بهم مى ريزه، با دستاى خودش ژاندارم ها راخفه مى کنه.
جاسم هر" بار" را که رد مي کرد، هرچه دستخوش مى گرفت، همه را مى ريخت به پاى، زبيده.
بچه شون هم نمى شه، جاسم بچه زبيده بود! براى همين هم همه به جاسم ميگن " جاسم زبيده "
" ديشب چه داشته ؟ "
" مث هميشه ، کاغذ سيگار "
" اما، ميگن که اين آخرىيا ، ترياک هم رد مى کرده . "
" بيخودميگن، اصلن توخط ترياک نبود. خودت که مى دونى، جاسم با کشتى بُرا کارمى کرد، اونا هيچ وقت تواين خطا نيسن. نکنه خودت هسى کلک ؟ "
عَبود، هر قدرخودش را جستجوکرد، ديد نمى تواند خوشحال باشد. با اينکه به جاسم بيشتر کار مى دادند وبا اينکه، زبيده مال اوبود، اما مرگش را نمى خواست و انديشيد:
" نه، نميشه توئی کار پرخطرتنها بود. "
واحساس کرد که وجود جاسم مايه دل قرصى بود. با اينکه پايش که مى افتاد بيشترازجاسم خطر مى کرد، و شورولت ۵۶ را بقول خودش، تاحدى که از اگزوزش خون بزنه بيرون مى راند، ولى، جاسم هميشه سرراهش بود. با اين همه نبودش را نمى خواست.
دلش گرفته بود وبغضى توام با دلهره قرارش را بهم مى زد، احساس مىکرد تنها شده، احساس مى کرد جاسم بايد باشد تا اين کار رونق داشته باشد:
" اگه رقيب نباشه بچشم نمى خورى "
خودش قبلا خبررا گرفته بود، ولى به بهانه روشوئى اتومبيل آمده بود تا از " حَنُون " تائيد بگيرد. ديشب، آخرشب جاسم را زده بودند، شهرهنوزکاملن بيدارنشده بود.
" کاشکى مى شد کارى کرد که زبيده هيچ وقت نفهمه که جاسم رفته ...
اون چشمانى که برقش بى تاب مى کنه، حيفه که پرآب بشه. جاسم هم حيف بود. چه ميشه کرد، عاقبت ئى کارا همينه. لامصب نميشه هم ولش کرد، هم پول خوب توشه، هم اسم ورسم داره. زبيده هم براى همين شد مال جاسم.
اولش دلشه يکى نکرده بود، گاهى سراغى هم ازمن ميگرفت.
ازوقتى پيچيد که جاسم ازتيرهم نمى ترسه، وخبرآوردن که توخيابوناى شهروحتى توکوچه پس کوچه هاى تنگ وترش هم ، مث " کاريل چسمان " مى رونه، ورق برگشت و جاسم شد،" جاسم زبيده "
" مث هميشه ، کاغذ سيگار "
" اما، ميگن که اين آخرىيا ، ترياک هم رد مى کرده . "
" بيخودميگن، اصلن توخط ترياک نبود. خودت که مى دونى، جاسم با کشتى بُرا کارمى کرد، اونا هيچ وقت تواين خطا نيسن. نکنه خودت هسى کلک ؟ "
عَبود، هر قدرخودش را جستجوکرد، ديد نمى تواند خوشحال باشد. با اينکه به جاسم بيشتر کار مى دادند وبا اينکه، زبيده مال اوبود، اما مرگش را نمى خواست و انديشيد:
" نه، نميشه توئی کار پرخطرتنها بود. "
واحساس کرد که وجود جاسم مايه دل قرصى بود. با اينکه پايش که مى افتاد بيشترازجاسم خطر مى کرد، و شورولت ۵۶ را بقول خودش، تاحدى که از اگزوزش خون بزنه بيرون مى راند، ولى، جاسم هميشه سرراهش بود. با اين همه نبودش را نمى خواست.
دلش گرفته بود وبغضى توام با دلهره قرارش را بهم مى زد، احساس مىکرد تنها شده، احساس مى کرد جاسم بايد باشد تا اين کار رونق داشته باشد:
" اگه رقيب نباشه بچشم نمى خورى "
خودش قبلا خبررا گرفته بود، ولى به بهانه روشوئى اتومبيل آمده بود تا از " حَنُون " تائيد بگيرد. ديشب، آخرشب جاسم را زده بودند، شهرهنوزکاملن بيدارنشده بود.
" کاشکى مى شد کارى کرد که زبيده هيچ وقت نفهمه که جاسم رفته ...
اون چشمانى که برقش بى تاب مى کنه، حيفه که پرآب بشه. جاسم هم حيف بود. چه ميشه کرد، عاقبت ئى کارا همينه. لامصب نميشه هم ولش کرد، هم پول خوب توشه، هم اسم ورسم داره. زبيده هم براى همين شد مال جاسم.
اولش دلشه يکى نکرده بود، گاهى سراغى هم ازمن ميگرفت.
ازوقتى پيچيد که جاسم ازتيرهم نمى ترسه، وخبرآوردن که توخيابوناى شهروحتى توکوچه پس کوچه هاى تنگ وترش هم ، مث " کاريل چسمان " مى رونه، ورق برگشت و جاسم شد،" جاسم زبيده "
"...لاکردار! چه سالاريه، گاهى اوقات ازاينهمه خوشگلىحرصم مى گيره، هرچه گشتم مثلش پيدانکردم، مى خواستم، با يکى ازخودش بهتر، داغ به دلش بذارم، اما نشد. نمى دونم چه داره. همه هيکلش هوسه، بى تاب مى کنه، خنده هاش زنگ داره، حرف زدنش يه جورخوبيه، ته استکانى هم که مى زنه با لودگى هاش کلافه مى کنه ..."
" عبود کجائى؟ "
عبود باشرمى که حنون متوجه نشودگفت:
" پيش جاسم بودم، ما مث دوبرادربوديم. فکرمى کردم با زبيده چه کنم، چه جورى دلداريش بدم " " حالا، حالا، نبايد کسى بره پرچک زبيده ، او، تا بفهمه، مى شه پلنگ تيرخورده "
" عبود کجائى؟ "
عبود باشرمى که حنون متوجه نشودگفت:
" پيش جاسم بودم، ما مث دوبرادربوديم. فکرمى کردم با زبيده چه کنم، چه جورى دلداريش بدم " " حالا، حالا، نبايد کسى بره پرچک زبيده ، او، تا بفهمه، مى شه پلنگ تيرخورده "
روز به خاک سپارى، زبيده، بى ناله وفرياد، باوقارتمام ، سراپا مشکى، همانند وجدان مجسم جاسم گام برمى داشت. وعبود با دسته اى گُل، همراه باتعداى از" بچه ها " ، آخرين بدرقه را ازجاسم بجا آورد، وهنگام وداع، خطاب به جاسمى که ديگر نبود، کلماتى را اداکرد، که ميرساند:
" اگرجاسم نيست، عبود هست، شوفه لت هم هست، سرعت هم هست."
وبا صدای بلند ناليد:
" جاسم! توخوب ميدونى که عبود، مث خودت، دل ايکار ِداره ..."
وازآن پس، عبود آرامش نداشت، شب ها را با هزاران خيال، به صبح مى رساند، و با زبيده، حرف مى زد وبه او ميگفت:
"....ئى دُرُسه ِ که جاسم نيست، که جاسم واقعن حيف بود، اما تو نبايد در را روى خودت ببندى و زندگى را به خودت حرام کنى. به خدا عبود همون جاسمه، فقط کمى فرصت بده ..."
و از روزى که جاسم وار ، " جنس " را دربدترين شرايط و باعبور از موانع بسيار، به مقصد رساند ، وفهميد که زبيده گفته:
" عبود براى خودش يه جاسمه "
پا ک بي قرارشد، ودائم درانتظارنيم نگاهى، خبرى، پيغامى، و ا شاره اى، از زبيده بود. تا شبى که به سرش زد، که فردا، براى حل مشکلش، ورام کردن زبيده، که هنوز هرچيز را با جاسم مقايسه مى کرد، به " خِضر" برود...وبا اين خيال که راهش را پيدا کرده است، صبح پس از تيمار" شورولت " با دنيائى از اميد، رو به خِضر راه افتاد.
يکى از روزهاى داغ مردادماه بود، چيزى حدود ۶ماه پس ازجاسم. شرجىى نفس گيرى که ازچندروزپيش شروع شده بود، بيداد مى کرد. دريغ ازکمترين نسيمى يا حرکت برگى، هوا درسکون کامل بود واکسيژن درذرات معلق آب ازتحرک افتاده بود. ولى شوق زبيده، عبود را بى توجه به آتشباران خورشيد وشرجى سمجى که به تن شهر ماسيده بود، راه انداخته بود. وقتى که جاده هاى روبرا ه تمام شد و زد به کوره راه شنى، احساس کرد که دارد به زبيده نزديک مى شود.
ترانه عاشقانه اى رازم زمه کرد ، و بى توجه به سختى راه ، اتومبيل را به جلومى برد. ومى خواست قبل ازغروب آفتاب حرف هايش را به خِضر گفته باشد.
وقتى برگشتم، برا ش سوغات مى فرستم، وصبرميکنم، ببينم چه ميگه. بعد مى فهمم که خضر برايم چکارکرده... وترانه رادر ذهنش چرخاند
"....مثه يک آهوى تشنه، تمام دشت وصحرا را مى دوم، تا به چشمه اى برَسُم ....وآنجا کنارهمو آب زلال وخنک مىمونم... وتولابلاى درختا ش خونه مى سازُم...اونجا، عشق رنگ بهترى داره ، وبچه آهوا، راحتی بهتری دارن ....
و با همان شور، دنده را عوض کرد تا شورولت را ازجا بِکَنَد، اما، خبرى نشد، يکى دوبار فرمان را چپ وراست کرد، فايده اى نداشت، ناله هاى فرياد گونه ى موتوربى تاثيربود، شورولت داشت از
" نا " مى افتد.
شرجى غليظ و چسبنده فضا را مى چلاند وعرق را ازچهارستون عبود به بيرون مى راند و تمامى لباسهايش را خيس کرده بود. خورشيد ِبي رحم تابستان، شن هاى کوره راه را عين ريگهاى تنو، سوزان کرده بود، وعبود بيش ازنيمساعت بود که با ازدست دادن توان، با چرخ پنچرکلنجار ميرفت. اندیشید:
" تا کلافگى دنيا را به سياهى نکشد، وتا زجرهمه وجودت را له نکند، زيارتت قبول نميشه "
و با اين اميد، زيرسه تيغ آفتاب با تمام نيروتلاش ميکرد.
گرما شرجى، پنچرى، وجکى که توى شن هاى داغ فرو ميرفت وازتحمل وزن اتومبيل عاجزمانده بود، دمار ازروزگار عبود در مى آورد.
بياد چشمه وآب زلال وخُنکى که قراربود به آن برسد افتاد و، با انگشت عرق را از لابلاى ابروان پر پشتش به زمين چکاند. شن ها، عين جرقه هاى آتشفشان، مذاب بودند و عبود زيرپيراهن " کاپيتانش " را حفاظ داغى جک کرده بود، تا زبيده را نرم کند، تا تمايل او راجهت ديگرى بدهد، ومى خواست تا ديرنشده ، تا تاريکى نيامده خودش را به چفت وبست هاى " خضر" برساند. يکبارديگ، آجرهائى را که سوارهم کرده بود، بغل دستش کشاند، گُرده اش را داد زير گلگير، پا را حمايل کرد، و با تمام نيرو، عربده کشان اتومبيل را تا حدى که بتوان جک را روى آجرها قرار داد، بالا کشيد. واين چيزى نبود جز يک واقعه، معجزه عشق يا کرامت " خضر"
وقتى "استارت" زد و شورولت را که تمامى شيشه هايش را پايين کشيده بود، راه انداخت با اين خيال که در صندلى جلو، در کنار دستش "زبيده" را دارد، سرى چرخاند، او را نگاه کرد و ترانه محلى را ادامه داد.
" اگر شرط دنيا را هم بگذارد، قبول ميکنم. فقط ته دلش با من بشود، بقيه اش کارى ندارد."
با پشت دست، عرق پيشانى را که ميخزيد تا چشمانش را از کار بياندازد، پاک کرد و با شوق تمام فرمان اتومبيل را بيخودى پيچ و تاب داد. از بيم شن هاى نرم نمى توانست آنطور که دلش مى خواست براند، بايستى مدارا مي کرد، و ناليد:
" هر که طاووس ميخواهد، بايد جور اين جاده و اين گرما و اين همه درد سر را بکشه ."
و با خودش گفت:
" الحق که چه طاووسيه، وقتى مى خنده، چتر عشق را باز مى کنه، چه صداى خوشى داره....
يک بارکه شنگول بود، همان روزى که جاسم پنجاه صندوق " جنس " را رد کرده بود، چه رقصى کرد، تمام عضلاتش مثل ژله موجدار و لرزان، تکان مى خوردند وآب را ازچک وچيل راه مى انداخت."
" امروز، ول کن نيستم. بايد زبيده را تمام کنم. بدون او نميشه "
يادش آمدکه ماشيتش راديوهم دارد... وقتى صداى " ام کلثوم " توى اطاقک رهاشد ، شوق وصل اوج بیشتری گرفت، سر دنده را ماساژ داد و آن را چاق کرد، اتومبيل مثل اسبى که سُم به زمين بکوبد، سروصدائى کرد، سينه اش را داد بالا وازجا کنده شد. ازآينه بغل گرد وخاکى را که همه چيزرا درخود فرومى برد ديد، عشق کرد که هيچکس نمى تواند تعقيبش کند.
" اگه موقع آوردن جنس هم، همه جاده ها اينطورخاک بلند مىکرد، هيچکس نمى تواست دنبالمون کنه خب ، اونوقت هربچه ننه اى مى شد جاسم يا عبود، ديگه نه اينهمه پول مى دادن، نه اين همه پُزداشت. آن وقت زبيده، مگه خل بود که بياد سراغ ما. مرد ميخواد که روى جاده کَفِه " شوفه لت " را با " بار " ازهمه جا رد کنه وازاکزوزش خون دربياره. همين خون بود که زبيده را خراب جاسم کرد. يادش آمد که زبيده گفته بود:
" يه روز جاسم سوارم کرد، جنس هم نداشت، فقط ميخواست عشق کنه. وقتى متوجه شدم که داشتيم پروازمى کرديم ."
و باخودش حرف زد:
" اگه به راه شد، و آومد سراغم ، پروازى نشونش بدم که کيف کنه ، شيشه ها را مى کشم پائين تا ازسرعت موها ش کَندِه بشه، تا بفهمه که پروازشوفه لت، يعنى چه، وبفهمه عبودکيه! "
خورشيد، بى هيچ مانعى همه جا را مى سوزاند. نخل هاى باردار، زير سنگينى " پَنگ " هاى خرمائى که که از زورگرما وشرجى، به شيره افتاه بودند، خم شده بود ن ، وتنها سايبان بارشان برگهاى درهمى بود که روى آن ها چتربازکرده بودند.
" اگرجاسم نيست، عبود هست، شوفه لت هم هست، سرعت هم هست."
وبا صدای بلند ناليد:
" جاسم! توخوب ميدونى که عبود، مث خودت، دل ايکار ِداره ..."
وازآن پس، عبود آرامش نداشت، شب ها را با هزاران خيال، به صبح مى رساند، و با زبيده، حرف مى زد وبه او ميگفت:
"....ئى دُرُسه ِ که جاسم نيست، که جاسم واقعن حيف بود، اما تو نبايد در را روى خودت ببندى و زندگى را به خودت حرام کنى. به خدا عبود همون جاسمه، فقط کمى فرصت بده ..."
و از روزى که جاسم وار ، " جنس " را دربدترين شرايط و باعبور از موانع بسيار، به مقصد رساند ، وفهميد که زبيده گفته:
" عبود براى خودش يه جاسمه "
پا ک بي قرارشد، ودائم درانتظارنيم نگاهى، خبرى، پيغامى، و ا شاره اى، از زبيده بود. تا شبى که به سرش زد، که فردا، براى حل مشکلش، ورام کردن زبيده، که هنوز هرچيز را با جاسم مقايسه مى کرد، به " خِضر" برود...وبا اين خيال که راهش را پيدا کرده است، صبح پس از تيمار" شورولت " با دنيائى از اميد، رو به خِضر راه افتاد.
يکى از روزهاى داغ مردادماه بود، چيزى حدود ۶ماه پس ازجاسم. شرجىى نفس گيرى که ازچندروزپيش شروع شده بود، بيداد مى کرد. دريغ ازکمترين نسيمى يا حرکت برگى، هوا درسکون کامل بود واکسيژن درذرات معلق آب ازتحرک افتاده بود. ولى شوق زبيده، عبود را بى توجه به آتشباران خورشيد وشرجى سمجى که به تن شهر ماسيده بود، راه انداخته بود. وقتى که جاده هاى روبرا ه تمام شد و زد به کوره راه شنى، احساس کرد که دارد به زبيده نزديک مى شود.
ترانه عاشقانه اى رازم زمه کرد ، و بى توجه به سختى راه ، اتومبيل را به جلومى برد. ومى خواست قبل ازغروب آفتاب حرف هايش را به خِضر گفته باشد.
وقتى برگشتم، برا ش سوغات مى فرستم، وصبرميکنم، ببينم چه ميگه. بعد مى فهمم که خضر برايم چکارکرده... وترانه رادر ذهنش چرخاند
"....مثه يک آهوى تشنه، تمام دشت وصحرا را مى دوم، تا به چشمه اى برَسُم ....وآنجا کنارهمو آب زلال وخنک مىمونم... وتولابلاى درختا ش خونه مى سازُم...اونجا، عشق رنگ بهترى داره ، وبچه آهوا، راحتی بهتری دارن ....
و با همان شور، دنده را عوض کرد تا شورولت را ازجا بِکَنَد، اما، خبرى نشد، يکى دوبار فرمان را چپ وراست کرد، فايده اى نداشت، ناله هاى فرياد گونه ى موتوربى تاثيربود، شورولت داشت از
" نا " مى افتد.
شرجى غليظ و چسبنده فضا را مى چلاند وعرق را ازچهارستون عبود به بيرون مى راند و تمامى لباسهايش را خيس کرده بود. خورشيد ِبي رحم تابستان، شن هاى کوره راه را عين ريگهاى تنو، سوزان کرده بود، وعبود بيش ازنيمساعت بود که با ازدست دادن توان، با چرخ پنچرکلنجار ميرفت. اندیشید:
" تا کلافگى دنيا را به سياهى نکشد، وتا زجرهمه وجودت را له نکند، زيارتت قبول نميشه "
و با اين اميد، زيرسه تيغ آفتاب با تمام نيروتلاش ميکرد.
گرما شرجى، پنچرى، وجکى که توى شن هاى داغ فرو ميرفت وازتحمل وزن اتومبيل عاجزمانده بود، دمار ازروزگار عبود در مى آورد.
بياد چشمه وآب زلال وخُنکى که قراربود به آن برسد افتاد و، با انگشت عرق را از لابلاى ابروان پر پشتش به زمين چکاند. شن ها، عين جرقه هاى آتشفشان، مذاب بودند و عبود زيرپيراهن " کاپيتانش " را حفاظ داغى جک کرده بود، تا زبيده را نرم کند، تا تمايل او راجهت ديگرى بدهد، ومى خواست تا ديرنشده ، تا تاريکى نيامده خودش را به چفت وبست هاى " خضر" برساند. يکبارديگ، آجرهائى را که سوارهم کرده بود، بغل دستش کشاند، گُرده اش را داد زير گلگير، پا را حمايل کرد، و با تمام نيرو، عربده کشان اتومبيل را تا حدى که بتوان جک را روى آجرها قرار داد، بالا کشيد. واين چيزى نبود جز يک واقعه، معجزه عشق يا کرامت " خضر"
وقتى "استارت" زد و شورولت را که تمامى شيشه هايش را پايين کشيده بود، راه انداخت با اين خيال که در صندلى جلو، در کنار دستش "زبيده" را دارد، سرى چرخاند، او را نگاه کرد و ترانه محلى را ادامه داد.
" اگر شرط دنيا را هم بگذارد، قبول ميکنم. فقط ته دلش با من بشود، بقيه اش کارى ندارد."
با پشت دست، عرق پيشانى را که ميخزيد تا چشمانش را از کار بياندازد، پاک کرد و با شوق تمام فرمان اتومبيل را بيخودى پيچ و تاب داد. از بيم شن هاى نرم نمى توانست آنطور که دلش مى خواست براند، بايستى مدارا مي کرد، و ناليد:
" هر که طاووس ميخواهد، بايد جور اين جاده و اين گرما و اين همه درد سر را بکشه ."
و با خودش گفت:
" الحق که چه طاووسيه، وقتى مى خنده، چتر عشق را باز مى کنه، چه صداى خوشى داره....
يک بارکه شنگول بود، همان روزى که جاسم پنجاه صندوق " جنس " را رد کرده بود، چه رقصى کرد، تمام عضلاتش مثل ژله موجدار و لرزان، تکان مى خوردند وآب را ازچک وچيل راه مى انداخت."
" امروز، ول کن نيستم. بايد زبيده را تمام کنم. بدون او نميشه "
يادش آمدکه ماشيتش راديوهم دارد... وقتى صداى " ام کلثوم " توى اطاقک رهاشد ، شوق وصل اوج بیشتری گرفت، سر دنده را ماساژ داد و آن را چاق کرد، اتومبيل مثل اسبى که سُم به زمين بکوبد، سروصدائى کرد، سينه اش را داد بالا وازجا کنده شد. ازآينه بغل گرد وخاکى را که همه چيزرا درخود فرومى برد ديد، عشق کرد که هيچکس نمى تواند تعقيبش کند.
" اگه موقع آوردن جنس هم، همه جاده ها اينطورخاک بلند مىکرد، هيچکس نمى تواست دنبالمون کنه خب ، اونوقت هربچه ننه اى مى شد جاسم يا عبود، ديگه نه اينهمه پول مى دادن، نه اين همه پُزداشت. آن وقت زبيده، مگه خل بود که بياد سراغ ما. مرد ميخواد که روى جاده کَفِه " شوفه لت " را با " بار " ازهمه جا رد کنه وازاکزوزش خون دربياره. همين خون بود که زبيده را خراب جاسم کرد. يادش آمد که زبيده گفته بود:
" يه روز جاسم سوارم کرد، جنس هم نداشت، فقط ميخواست عشق کنه. وقتى متوجه شدم که داشتيم پروازمى کرديم ."
و باخودش حرف زد:
" اگه به راه شد، و آومد سراغم ، پروازى نشونش بدم که کيف کنه ، شيشه ها را مى کشم پائين تا ازسرعت موها ش کَندِه بشه، تا بفهمه که پروازشوفه لت، يعنى چه، وبفهمه عبودکيه! "
خورشيد، بى هيچ مانعى همه جا را مى سوزاند. نخل هاى باردار، زير سنگينى " پَنگ " هاى خرمائى که که از زورگرما وشرجى، به شيره افتاه بودند، خم شده بود ن ، وتنها سايبان بارشان برگهاى درهمى بود که روى آن ها چتربازکرده بودند.
بخار " رادياتور" ازدرز " کاپوت " مثل دودکش قطارهاى زغال سنگى بالامى زد و جان شورولت را همراه با رمق عبود تحليل مى برد. پا را روى ترمز گذاشت و به دنبال زمينى غير شنى، نگاهش را به همه جا چرخاند، وچون نيافت، ناچار، روى شن هاى نرم وداغ توقف کرد. کاپوت را که همچون آهنى گداخته بود بالازد. صندوق عقب را بازکرد وظرف آب را بيرون آورد، ومى رفت تا موتور
را خنک کند که متوجه شد چرخ ديگرى پنچر شده است.
مشتى نابکار قلبش را با تمام نيرو فشرد، ودرد بى تاب کننده اى تمامى سينه اش را در خود گرفت. ظرف آب ازدستش افتاد، سرش را روى تشک جلو، گذاشت وبا تتمه رمقش، خودش را بالا کشيد، دستش را به لب تشک بغل راننده گرفت و تا روى صندلى زبيده به جلو خزيد، چرخى خورد، سرش را روى زانوى زبيده گذاشت و چشمانش را به سقف شورولت دوخت ، جائي که کاسه سر جاسم را با تک تير " بِرنو " چسبانده بودند. و از درز چشمان بى فروغش روبه " خضر " نگاه کرد و به زور ناليد:
" اى خضر ازشفاعتت گذشتم، ديوانه ام نکنى "
مشتى نابکار قلبش را با تمام نيرو فشرد، ودرد بى تاب کننده اى تمامى سينه اش را در خود گرفت. ظرف آب ازدستش افتاد، سرش را روى تشک جلو، گذاشت وبا تتمه رمقش، خودش را بالا کشيد، دستش را به لب تشک بغل راننده گرفت و تا روى صندلى زبيده به جلو خزيد، چرخى خورد، سرش را روى زانوى زبيده گذاشت و چشمانش را به سقف شورولت دوخت ، جائي که کاسه سر جاسم را با تک تير " بِرنو " چسبانده بودند. و از درز چشمان بى فروغش روبه " خضر " نگاه کرد و به زور ناليد:
" اى خضر ازشفاعتت گذشتم، ديوانه ام نکنى "
" زبيده " با جمله ى:
" عبود، بيشتر اوقات واقعن جاسم بود، وبا رفتن او شهرازشهامت خالى شد."
ازعبود تجليل کرد، تجليلى درسايه جاسم
" عبود، بيشتر اوقات واقعن جاسم بود، وبا رفتن او شهرازشهامت خالى شد."
ازعبود تجليل کرد، تجليلى درسايه جاسم
1 comment:
خواندن داستان با خط مشکی در زمینه تیره بسیار مشکل است درصورت امکان این مشل را حل کنید
Post a Comment