قسمتی از نامه های
فروغ به ابرهیم گلستان
...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی
باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و
ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی
راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم
و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی ست که می توانستم داشته باشم، اما کج رویها و
خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع
کنم.
بدیهای من بخاطر بدی
کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.
...حس می کنم که
فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...
می خواهم همه چیز را
سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در
آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم می رسند و آفرینش در میان
پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم
به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان
کنم.
...همیشه سعی کرده
ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی
کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم
حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.
...نمیدانم رسیدن
چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و
دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این
خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادت
های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.
...محرومیت های من
اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات
فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان
به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم
سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.
...بدی های من چه
هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این
دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.
و جیره بندی آفتاب
است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.
...پریروز در اتاق
پهلوی نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه
میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که
خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود،
اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول.
زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا
بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با
کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک
چشم مصنوعی.
نمی دانم چرا این مرگ
اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم می خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم
اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و
همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.
...این مضحک نیست
که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی
خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند
بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟
...خوشحالم که
موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته
است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی
و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را
پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.
...ذهنم مغشوش و
دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه
بر می گردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس می کنم که تمام روزم را به سرگردانی و
گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های
یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس
.
گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .
...بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای
که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( ... ) را نبینم .
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( ... ) را نبینم .
...تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز
نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را
از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی
.....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا
کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .
...چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن
من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور
باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت
را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .
...یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .
...اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست.
3 comments:
مطلب فوق العاده مفيدي بود
از كساني كه اين نامه ها رو مي خونن خواهش مي كنم كه اگر مي تونن نامه هاي فروغ به پرويز شاپور رو هم بخونن و ببينن فروغ بعد از جدايي از شاپور به چه بلوغ فكري اي رسيده بود.
سلام، آیا اطلاعاتی درباره نقاشی پشت سر خانم فروغ فرخزاد دارید؟
https://www.blogger.com/profile/16481663573665863678
خیر
Post a Comment