من فقط کمکش کردم که بمیرد


Henri Rousseau. War. 1894. Oil on canvas. 114 x 195 cm. Musée d'Orsay, Paris, France.




قباد آذرآیین


دوتا غریبه، کور نروک را آوردند مثل گاله ی گه انداختند سر دل من ...
یکی از غریبه ها چاق و خپله بود و آن یکی دراز و دیلاق...
خپله بی سلام گفت: مهمان داری بی بی!
بی بی گفته بود که خرم بکند لابد..
دیلاقه گفت: دیدیم تو دست و بالت از همه بازتر است گفتیم کی از تو بهتر؟ این بود که آوردیمش که تو محض رضای خدا زفت و رفتش بکنی.
خپله گفت:آفتاب پسین است. مشکل آب بهار را به حلقش بریزد.
دیلاقه گفت:راستش، خودش التماس التجا کرد که بیاریمش پیش تو. می گفت می خواهد دم آخر تو چک و چانه اش را ببندی.
خپله گفت:می گوید حرف هایی دارد که فقط می خواهد به تو بگوید.
دیلاقه کیسه ی چرکمرده ای انداخت جلوم: ظاهر و باطن. هرچی دارد این تو است. خدا به سر شاهد، اگر تو می دانی این تو چی هست ما هم می دانیم. گمانم مخارج کفن و دفنش باشد.
کفری شدم و سرشان دادکشیدم:جلدی این نکبت را ازجلو چشم هام دور کنید نبینمش.
گفتم حال و روز خودم را نمی بینید؟یکی نیست زیر با ل خودم را بگیرد.
خپله گفت: چطور دلت می آید این حرف ها را بزنی بی بی؟ حالا درست که چشم هاش نمی بیند و گوش هاش هم سنگین است خداش که آن بالا جای حق نشسته.
دیلاقه گفت: هرچی باشد شما چند سا ل کنار هم زندگی کردید. سایه یک مرد بالا سرتان بوده دستتان تو یک سفره بوده. حالا خدا را خوش می آید؟...
خپله گفت: جای دوری نمی رود بی بی. بگیر خواهر بزرگت پناه آورده به تو.

همین دیروز بود انگار...ساسان امتحان داشت. ساتیار رفته بود ماموریت.تو توی چل درجه تب و لرز می سوختی.سرویس ساسان این ها دیر کرده بود. به ساسان گفتم خودم می برم می رسانمش. ساسان آمده بود بالاسر تو:مامان!
ساتیار گفته بود: خیال می کنی چارگوشه ی دلم رضاست که می خواهم هوو سرت بیارم؟ به خدا اگر زخم زبان ها و گوشه کنایه های فک و فامیل و در و همسایه نبود عمرن اگر این کار را می کردم. بچه می خواستم بزنم تو سرم سرانه ی پیری؟ زنگوله پاتابوت!..این را هم گفته باشم اگر قرار است روزی زنی پاش را بگذارد تو این چاردیواری، اول سنگ هام را باش وامی کنم:ببین خانم محترم تودر درجه اول کنیز عیال بزرگ منی بعدش زنم. بچه هات هم تا تو این خانه اند باید نوکری و کنیزی عیال بزرگ مرا بکنند. گفته باشم. جنگ اول بهتر از صلح آخر.
تو چشم هات را به زوز باز کرده بودی .بعد هاج و واج دور و برت را نگاه کرده بودی،نالیده بودی و گفته بودی: ساعت چنده؟...کی اینجاس؟ ساسان رفته مدرسه؟
من و ساسان بالاسرت بودیم. من گفتم: سرویس ساسان این ها نیامده فرخنده خانم. من خودم می برم می رسانمش. تو نگران نباش.
یکه خوردی.. کمکت کردیم پاشدی . بالشت آورده بودم گذاشته بودم پشتت. تکیه داده بودی به بالشت استوانه ای،  نگام کرده بودی:شما؟!...نه ، راضی به زحمت شما نیستم خانم جان.
خانم جان صدام می کردی همیشه هم می گفتی شما ....نگاه ساسان کرده بودی و گفته بودی زنگ بزند دایی اردشیرش بیاید با ماشین خودش برساندش مدرسه.
ساسان داشته می رفته طرف تلفن. دستش را گرفته بودم . رو به تو گفته بودم:سر صبح چرا مردم را زحمت بدهیم فرخنده جان؟ من که چلاق نیستم . ماشین می گیرم جلدی می رسانمش. ساسان بچه من هم هست ها!....تو راضی نمی شدی. سر ساسان نهیب زده بودی:حرف گوش کن بچه! زنگ بزن ..زود باش.
ساسان دستش را از تو دستم بیرون کشیده بود و رفته بود طرف تلفن..من دلخور گفته بودم:
از کی تا حالا ما نامحرم و غیر قابل اطمینان شدیم فرخنده خانم؟
تو نالیده بودی و تو ناله ات گفته بودی صحبت محرم و نامحرم و این حرف ها نیست خانم جان.آن لندهور صبح تا غروب لنگ هاش را دراز می کند جلو تلویزیون . یک دقیقه بچه خواهرش را ببرد برساند مدرسه اش آسمان که به زمین نمی آید..
ساسان بلند گفته بود:مشغوله مامان.
تو نالیده بودی:دوباره بگیر مامان .
ساسان ده دقیقه ای شماره می گرفت:مشغوله مامان..
تو کفری شده بودی دست گرفته بودی به دیوار و پاشده بودی . داشتی سر و چادر می کردی که خودت ساسان را برسانی مدرسه...با آن حال خراب..به زور برت گرداندم و خواباندمت تو جات.گفته بودم بگیر استراحت کن فرخنده جون حالت خوش نیست هوا هم امروز بدجوری سرده .من خودم ساسان را می برم وامی ایستم امتحانش را که داد برش می گردانم . اصلن نگران نباش....پتو را تا رو سینه ات بالا کشیده بودم.
ساتیارداشت ساسان را دو دستی می انداخت بالا و می گرفتش و ساسان غش غش می خندید.به نفس نفس که افتاده بود ساسان را بوسیده بود گذاشته بودش بغل تو، رو کرده بود به من و گفته بود می بینی چه ناز شده پسرم...با خودم مو نمی زند.
بعد روکرده بود به تو و گفته بود که آماده بشوی دوتایی بروید بیرون شام بخورید...وقتی داشتید راه می افتادید ساتیار به من گفته بود جان تو جان ساسانم
زبانش نگشت یک بفرمای ناقابل هم به من بگوید. من که وبال گردنتان نمی شدم . عقلم می رسید....حالا من رسمن شده بودم لله ی بچه ی تو و ساتیار...
وقتی من و ساسان داشتیم از خانه می زدیم بیرون صبر آمد. تو انگار که یکهو خبر مرگ عزیزی را بهت داده باشند داشتی پس می افتادی گفتی یا صاحب صبر!
ما همان جور با لباس نشستیم گوشه مبل تا صبر برود برسد خانه ی خدا...بعد راه افتادیم.
تو پتو را پیچانده بودی دور خودت وآمده بودی تا دم در حیاط . تکیه داده بودی به چارچوب در و آن قدر آن جا مانده بودی تا ما ماشین گرفتیم و راه افتادیم.

دوتا قل ناسازگارزیر پوستم افتاده بودند به جان هم. قل منفیه می گفت:
--داغش را به دلشان بگذارزن. مرگ یک بار، شیون یک بار.
قل مثبته می گفت:بی انصاف، این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید پاسوز شماها بشود؟
خودم را سرانده بودم طرف ساسان. سرش تو کتابش بود.نازش کرده بودم و پرسیده بودم سخته؟سرش را بالا کرده بود و گفته بود نه...
گفتم آن وقت ها که ما درس می خواندیم من صفر می گرفتم به این گندگی! گفته بود مگر آن وقت ها هم مدرسه بود؟ نیشگونش گرفته بودم و گفته بودم وروجک، مگر من چند سالمه؟
دوباره قل های سمج آمدند سراغم. قل منفیه گفته بود:
منتظر چی هستی خره؟ ممکن است دیگر این فرصت برات پا ندهد ها!
قل مثبته گفته بود:خودت را بکش کنا زن!کور و پشیمان می شوی ها!
راننده داشت از تو آیینه ی بالاسرش نگامان می کرد...حالا ساسان خودش را چسبانده بود به در. تا حالا چند بار سر بالا کرده بود و یک جوری نگاهم کرده بود...همه چیز انگار توی یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. قل مثبته خفقان گرفته بود . منفیه یک بند آنتریک می کرد. ترسم ریخته بود. انگار که دارم یک کار معمولی می کنم . دستم را از رو شکم ساسان گذراندم –حتا قلقلکش هم دادم—دستگیره ی دررا کشیدم طرف خودم ، در را باز کردم و ساسان را دو  دو دستی هل دادم بیرون. و بلند جیغ کشیدم . راننده بی هوا زد رو ترمز، برگشت نگاه کرد. گمانم به جای خالی ساسان . فرمان را ول کرد و دو دستی کوفت تو سر خودش..ماشین ایستاده نایستاده، با در و پیکر باز، دو تایی پریدیم بیرون و خودمان را رساندیم بالاسر ساسان..ساسان عینهو ماهی زبان بسته ای که از تنگ آب انداخته باشیش بیرون داشت جان می کند. دهنش را یک بند، باز و بسته می کرد. چیزی می خواست بگوید خدایا؟..راننده جلدی ساسان را بغل کرد و دوید طرف ماشین. ساسان را خواباند صندلی عقب ، پرید نشست پشت فرمان و ماشین را از جا کند.من هاج و واج سر جام خشکم زده بود ..همان جور پهن شده بودم روی آسفالت سرد..خون ساسان داشت تن می کشید طرفم..سفیده مغزش قاطی خونش شده بود..

تا دم در رفتم دنبال غریبه ها..چقدر بهشان التماس التجا کردم بلکه کور نروک را از سر دل من بردارند ببرند.محل سگ هم به التماس التجایم نگذاشتند راهشان را کشیدند و رفتند...وقتی برگشتم تو اتاق، گل به روتان، گند زده بود به همه جا.از بالا و پایین. سرش داد کشیدم نکبت، من تو این خانه نماز می خوانم...باید می بردمش بیرون می شستمش. زورم که بهش نمی رسید.قد یک گونی سرب سنگین بود..سگ کشش کردم تا زیر شیر آب تو حیاط. زمهریر بود و شیریخ زده بود چه جور! یخ دهنه ی شیر را شکستم وشیلنگ آب یخ را گرفتم رو سرش. سگ لرز می زد چه جور! صدای تق تق به هم خوردن دندان های مصنوعیش را می شنیدم . اصلن د لم به حالش نمی سوخت..به خودش می پیچید اما حرام اگر صداش در می آمد..خوب که خیس شد، نشستم رو به روش.رو سریش را دور گردنش گره زدم و دو سر آن را از دو طرف کشیدم...داشت سیاه می شد. چشم هاش داشتند از کاسه می پریدند بیرون. دستم را یک کم شل کردم تا نیم نفسی بکشد. نه این که دلم به حالش سوخته باشد.می خواستم زجر کشش بکنم .نمی خواستم جلدی راحتش بکنم.دوباره شروع کردم.زیاد دوام نیاورد...شل شد و به پهلو پخش زمین شد...
من بی گناهم آقایان!..من فقط کمکش کردم که بمیرد...خدا فرستاده بودش تا من گندش را از رو زمین بردارم...حالا هم هیچ پشیمان نیستم آقایان...این سر من آن هم شمشیر شما...
                                                                                                                             

1 comment:

محمد حسن جنت امانی said...

سلام داستان ی با حرکت های درونی زیبا که منسجم و موجز شروع شده و خاتمه یافته است موفق و موید باشید