Max Ernst. Lone Tree and United Trees / Arbre solitaire et arbres conjugaux. 1940. Oil on canvas. 81.5 x 100.5 cm. Thyssen-Bornemisza Collection, Madrid, Spain.
اشکان آویشن
آيا ميتوان تصور کرد که انسان بتواند دور از خيالپردازي، دور از گشت وگذار در افقهاي بيمرز افسانه و جادو، دور از گريز از واقعيتهاي تلخ اين هستي دوروزه، زندگي طبيعي و دلپذير خويش را داشته باشد؟ شايد به اين پرسش بتوان هم پاسخ منفي داد و هم مثبت. پاسخ منفي بدين گونه است که خصلت انطباقپذيري انسان، او را واميدارد تا به شرايط جديد خو بگيرد و آرام آرام از گذشتهي او چيزي جز خاطرهاي نيمه محو و نيمه روشن باقي نماند. پاسخ مثبت آن است که ممکن نبوده است و نيست که اوبتواند در آن صورت به شکل کنوني و در قالب موجودي خلاق، موجودي بازآفرين، موجودي ضدتکرار و ضد پوچآهنگي، به حيات فردي و اجتماعي خويش ادامه دهد.
پس با اين دريافت، اگر عنصر خيال را از او ميگرفتند، يا از شدت افسردگي ميمُرد و يا به دوران گذشتهي غارنشينانهي خويش بر ميگشت. از آن جا که تصورمحال، محال نيست، همهي اين اگرها به اين نکته بر مي گردد که بتواند نوعي ديگر اززندگي را نه در واقعيت تپندهي روز که در دنياي تصور و خيال، براي ما مجسم سازد.تجسم چنين دنيايي، تجسم اُفت و از هم پاشيدگي هستي پر ولوله رو به رشد انساني است.انسان نه مي تواند جز اين باشد که هست و نه ميگذارد جز اين شود که شده است.
عشق يکي از آن جلوه هاي شرر برانگيز زندگي انساني است. عشق ترکيبي است ازپوشش و خيال. از گريز و برگشت، از چراغي که چشمک ميزند و از اضطرابي که تاريکي به وي ميدهد. در پوشش است که خيال، آهنگ آفرينش، آهنگ پرواز و جهش ساز ميکند. درپوشيدگي و شوق کشف است که خيال به اعماق اقيانوسها، به اوج کهکشانها و بر فرازدشوارترين قلههاي کرهي خاکي پا ميگذارد. عشق يگانه آتشي است که وقتي ميسوزاند،خاکسترش به تنهايي، بازآفرينندهي همهي هستيهاست. همين آتش عشق است که مولاي روم به آنان که ندارندش « نيست باد » خطاب ميکند.
در اين نوشتار کوتاه به داستاني اشاره ميکنم که از جمله داستانهاي ممکن وناممکن عشق شگفتانگيز آدميزاده است. من اين داستان را از زبان مردان و زناني درسمرقند شنيدم که نقش راهنماي هزاران مسافر از راه رسيده را داشتند. حتي اگر ذره اياز عنصر واقعيت در آن وجود نداشته باشد، براي من چنان واقعي است که حتي در خلوت دلخويش نميتوانم بدان، ذرهاي ترديد روا دارم.
در سال 1992 ميلادي، سفري به ازبکستان و تاجيکستان داشتم. در شهر سمرقند،داستان ساختن مسجد بيبيخانم همسر تيمور لنگ - تولد 1336 / مرگ 1405 ميلادي- بيشاز همه، توجه مرا به خود جلب کرد. اين مسجد در قرن چهاردهم ميلادي به سفارش همسرتيمور و در غياب شوهرش ساخته شده است. گفته مي شود بيبيخانم، ساختن آن را به يک معمار اصفهاني واگذار کرده بوده است. او به معمار ميگويد که اين مسجد هديهاي استاز سوي او به شوهرش تيمور گورکاني، مرد کشتار و خون.
تيمور مانند بسياري از مردان تاريخ، بيشتر وقت خود را به کشورگشايي ميگذرانيده است. برخي اوقات، اگر با مقاومت سرزمينهاي حمله شده روبرو ميگرديده،طبعاً جنگ به درازا ميکشيده و گرنه گاه زودتر از زماني که فکر ميکرده، به سمرقند،نزد همسرش بيبي خانم بر ميگشته است. بيبيخانم به اين نکته آگاه بوده که ممکن است سفرهاي جنگي شوهرش با توجه به عوامل مختلف، گاه به درازا بکشد. از اين رو،اينبار که او اراده کرده بود تا با ساختن چنان مسجدي در شهر سمرقند، شوهرش راغافلگير کند، خواه ناخواه به اندازهي کافي فرصت داشته است.
از طرف ديگر، معمار اصفهاني که به طور مرتب، همسر تيمور را ملاقات ميکرده و از او دستوراتي براي ساختن مسجد ميگرفته، سخت شيفته و بيقرار بيبيخانم ميشود. اما مقام زني مانند همسر امير تيمور گورکاني کجا و يک معمار يک لاقباي اصفهاني کجا؟ او چگونه ميتوانسته حتي علاقهي دروني خود را نسبت به زني ابراز داردکه شوهر او مردي است چون تيمور، وارث بيچند و چون بخش بزرگي از کرهي خاک و مالک هستي و جان آدميان، هر جا که مردان کور و کر او حضور داشتهباشند.
اما از تصادف روزگار به بيبيخانم خبر ميرسد که کار تيمور در عرصهي کارزار زودتر از زماني که او فکر ميکرده به پايان رسيده است و امير عالم و آدم،اراده کرده است که به سمرقند مضطرب و منتظربازگردد. همسر تيمور گرفتار شتاب و ناآرامي ميشود زيرا دوست دارد تا آمدن شوهرش، کار مسجد تمام شده باشد. به همين دليل،او معمار اصفهاني را فرا ميخواند و به وي دستور ميدهد تا کار مسجد را هر چه زودتر به پايان رساند. زيرا شوهرش به شکل غيرمترقبهاي آهنگ بازگشت کرده است. ازطرف ديگر، معمار اصفهاني به پايان آوردن کار را در چنان زمان کوتاهي که بيبيخانم گفته است، غير ممکن ميداند. اما همسر تيمور نه تنها از او ميخواهد که کار را هرچه زودتر به پايان آورد، بلکه اطمينان ميدهد که نگران گران شدن هزينههاي آن نباشد.مهم تمام شدن کار مسجد است نه قيمت آن و نه شکل تمام شدن آن.
معمار اصفهاني که همسر تيمور را در چنان وضع و حالي ميبيند بر غير ممکن بودن انجام کار در چنان زمان کوتاهي اصرار ميورزد. اما زماني که از بيبيخانم ميشنود که او « هرچه بخواهد »، در انجامش دريغي نيست، معمار دل از کف دادهياصفهاني به زبان مي آيد و در ميان موجي از حيرت و بيخودي خويش و همسر تيمور، عشق سوزان و ديوانهوار خود را نسبت به او در ميان ميگذارد. معمار بيقرار، شرط به موقع تمام کردن مسجد را در گرو گرفتن بوسهاي از گونهي همسر تيمور ميداند و به جزآن هيچ تقاضاي ديگري ندارد.
بيبيخانم که خود را در گير ودار بسيار سرنوشت سازي اسير مي بيند راضي ميشود که معمار اصفهاني گونهي او را ببوسد. از ديدگاه واقعبينانه و نگاه انساني و زنانهي او، اين سازش، به همهي اضطرابهاي سنگين و نوميدي ناشي از تمام نشدن مسجد ميارزد. اما چيزي را که بيبيخانم نميتوانست تصور کند لبهاي آتشين معماراصفهاني بودهاست که با گرفتن بوسه از گونهي او، آن را چنان ميسوزاند که اغلبهايش بر پوست گونهي لطيف او باقي ميماند.
از طرف ديگر، معمار عاشق پس از رسيدن به وصال گرماي زندگيبخش تن بيبيخانم از راه بوسهاي چنان عميق و چنان آتشين، آنقدر نيرو گرفتهاست که نه مسجد بلکه ميتواند مسجدها بسازد و يا کوهها را بشکافد. از اين رو، کار ساختمان مسجد را به موقع به پايان مي رساند و بيبيخانم را از اضطرابهاي نخستين رهاميسازد. اما نشانهي سوختگي لبهاي او بر گونهي بيبيخانم، اضطراب ديگري رابرجان اين زيبا زن اسير در سيطرهي توحش ميافزايد.
وقتي او همسر خود تيمور را ملاقات ميکند تمام تلاش انساني خويش را به کارميبرد تا آن قسمت از گونهاش را از شوهر پنهان نگه دارد. اما تيمور به زودي متوجه موضوع ميشود و از همسرش ميخواهد تا حقيقت را بازگويد و گرنه قطعاً با جان خويشبازي کرده است. بيبيخانم نيز با صداقت انساني خود، ماجرا را از آغاز تا پايان شرح ميدهد. تيمور در مييابد که همسرش در اين ماجرا عملاً خطاي بزرگي نکرده است. او درواقع براي اثبات محبت خود به وي، حتي حاضرشده است تن به کاري از اين دست نيز بدهد.
از اين رو، تيمور وي را مي بخشد اما به جاي آن دستور ميدهد تا معماراصفهاني را دستگير سازند و او را از بلندترين نقطهي مسجدي که خود ساخته به پايين پرتابش کنند. مأموران معذور تيموري نيز چنان مي کنند که او دستور داده است اماشگفتا از اين عشق که درست در لحظهي پرتاب کردن معمار اصفهاني، با کمال تعجب ميبينند که او تبديل به کبوتري ميشود و به افقهاي دور دست، دور از خشم تيمور وتيموريان، دور از اضطراب بيبيخانم و بيبيخانمها پرواز ميکند.
No comments:
Post a Comment