صبحگاهی که آلبر کامو ندید







روایت مرگ کامو از زبان سیمون دوبوار
ژانویه 1960

در یکی از بعدازظهرهای ژانویه در خانه سارتر تنها بودم که تلفن زنگ زد."لانزمن" به من خبر داد، "کامو" بر اثر تصادف اتومبیل کشته شده است. به همراه دوستی از جنوب بر می گشته به درخت چناری خورده و کامو در دم جان سپرده است.
گوشی را گذاشتم. راه گلویم بند آمده بود، لبهایم می لرزید به خود گفتم، گریه نخواهم کرد او دیگر برایم چیزی نبود.
سراپا کنار پنجره ماندم و شب را که به روی"سن زرمن دپره" فرو می افتاد تماشا کردم. ناتوان تر از ان بودم که خود را آرام کنم و نیز ناتوانتر از ان بودم که در اندوهی عمیق فرو روم. سارتر نیز متاثر شد و تمام شب به اتفاق " بوست" از کامو صحبت کردیم. پیش از خواب قرص"بلادنال" خوردم. از  وقتی که سارتر معالجه شده بود دیگر از این دارو استفاده نمی کردم.
 باید به خواب می رفتم اما چشمهایم به روی هم نمی رفت. بر خاستم . سرسری لباس پوشیدم  بیرون رفتم و در دل شب به قدم زدن پرداختم. تاسف مرد پنجاه ساله را نمی خوردم، تاسف این درستکار بی عدالت دارای تکبر آمیخته به بد گمانی و به شدت پنهان شده  در پس نقاب را که رضایتش به جنایت های فرانسه او را از قلبم زدوده بود، نداشتم.
تاسف یار و همراه سالهای امید را داشتم که چهره بی نقابش آنقدر خوب می خندید و لبخند می زد. تاسف نویسنده جوان جاه طلبی را داشتم که دیوانه زندگی، لذتهایش، پیروزی هایش، رفاقت، دوستی، عشق و سعادت بود. دیروز برایش بیش از پریروز حقیقت نداشت. کامو به صورتی که دوستش داشتم در دل شب آشکار می شد. در یک لحظه باز یافته و باز به نحوی دردناک نابود می شد. همواره هنگامی که مردی می میرد،  کودکی، نوجوانی، و جوانی نیز همراه با او جان می سپارند . هر کس بر آن که عزیز ش بوده می گرید.
بارانی سرد و ریز می بارید. در پناه درها ، ولگردهایی افسرده از سرما خود را جمع کرده بودند و خوابیده بودند. همه چیز قلبم را پاره می کرد. این بی نوایی این بدبختی این شهر  دنیا زندگی و مرگ.
وقتی بیدار شدم فکر کردم، دیگر این صبح را نمی بیند. نخستین بار نبود که این را با خود می گفتم، ولی هر بار نخستین بار بود." کایات" آمد به خاطر می آورم درباره سناریو بحث کردیم . این گفتگو فقط شبیه گفتگو بود. کامو به جای آنکه دنیا را ترک کند، بر اثر شدت حادثه ای که بر او فرود آمده بود مرکز دنیا شده بودو من دیگر جز با دیدگان خاموش او نمی دیدم. به جانب او شتافته بودم جایی که در آن چیزی وجود ندارد و من ابلهانه و اندوهگین چیزهایی را که همچنان وجود داشتند در حالی که خودم در آنها دیگر چیزی نبودم، تصدیق می کردم. تمام روز در کنار تجربه غیر ممکن تلو تلو خوردم. آن سوی نیستی خودم را لمس می کردم.
آن شب برنامه ام این بود که به تماشای " همشهری کین" بروم. پیش از وقت به سینما رسیدم و در کافه مجاور در خیابان اپرا نشستم. مردم بی اعتنا به عناون درشت صفحه اول و عکسی که کورم می کرد روزنامه می خواندند. به زنی می اندیشیدم که کامو را دوست داشت  و به عذابی ناشی از دیدار این چهره همگانی نقش بسته در هر گوشه خیابان. چهره ای که به نظر می رسید همان قدر به همه تعلق دارد که به این زن. ولی دیگر دهانی ندارد که عکس این مطلب را به او بگوید.
شیپورهایی که نومیدی نهان انسان را در ددل  باد می گسترانند به نظرم بی نهایت تصنعی بودند." میشل گالیمار" به شدت زخمی شده بود . او در جشن های 1944 و 1945 ما حضور داشت . میشل هم در گذشت. " ویان" ، " کامو"، "میشل" . سلسله مرگها آغاز شده بودند و تا مرگ خودمن هم که دیر یا زود به اجبار فرا می رسد ادامه می یابد.

 توضیح _ آلبر کامو نویسنده نامدار فرانسوی که از دوستان نزدیک ژان پل سارتر و سیمون دوبوار بشمار می رفت بعدها بر اثر اختلاف عقیده در برخی از مسایل  از آنها کناره گرفت و به تدریج ارتباطش با آنها کمرنگ شد. کامو ایده آلیست اخلاق گرا و ضد کمونیست بود .

گرفته شده از کتاب خاطرات سیمون دوبوار  ترجمه قاسم صنعوی به همراه اندکی تغییرات در کلمات و شیوه نگارش توسط دیدگاه


1 comment:

hamed26 said...

بسیار عالی.
مرگ ها برای همه ی ما انسان ها مایه ی تاثر و به احتمال زیاد تاثر است.
همه دوست داریم دنبال چاره بگردیم.
که اگر می شود نمی ریم. که کاش می شد!
حال که نمی شود نمرد، برویم سراغ چیز هایی که می تواند ما را سرگرم کند.
شاد کند. بخنداند...
هرگز نمیرد آن که دل اش زنده شد به عشق.
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما.
-
توصیه می کنم بیگانه را بخوانند دوستان.
نخواندند هم مهم نیست. ولی به دنبال شادتر شدن بگردند. نگویید که نیست. هست. بگردید. من یافته ام!