Max Ernst. A Night of Love / Une nuit d'amour. 1927. Oil on canvas. 162 x 130 cm. Private collection
نصرت الله مسعودی
گرگ ومیش بود که بوی بهاررا
ازهوا ی این حوالی رُفتند.
چقدرازکنارِغصه های من بی کامنت گذشتی.
چقدرها می بایست
این بیداد
داد مرا درخودش گم می کرد
تا تو بدانی با غصه های روزگاربه روزم وُ
با شب به خانه برمی گردم
و نورهیچ چراغی
برپوست ِپرتقال های مراد نمی تابد
چنان که سیب ها انگار درعزیمت ِعظمای خود
به اصل ِخویش بازگشته بودند
و آدم درازل ِخود
می خواست تا ابد ازدرخت ِ سیب بگریزد
وپنجره های خاموشی وُ فراموشی
سردرگریبان ِ سیاهی گریه می کردند.
حالا نه مثل گرد باد که با رقص هوایی می شود
چرخ می خوردم مته وار
درلحظات ِبیهودگی ِ زمینی ِکه
روزگاری قیل وقال ِکودکی مان را
تا نیمه بازی می کرد.
نمی بینی که دست های از پشت بسته ی آسمان هم
بی افاقه می گذرند
و شام
شام هم بد تر بام
بازسیمای پرت ِسمیراست
که شتک می زند ازبوی بیات نان
و دور ِسفره
بغض است که زیرپوستی بازیش تمام نمی شود.
.........
گذشته است ساعت ازسه
دربستراین کابوس ناتمام
ودیگربه روزباشم وَ یا نه
مشترک گرامی که فرقی نمی کند.
همه چیز درغبارِمالیخولیا
نشست کرده است
و وهمی که نوبرانه اش را دستچین کرده اند
فردا پیش از ناشتای من وُ سمیرا وُ آزاده وُ پگاه وُ میترا
تیترروزنامه ای می شود
که همیشه ی سالهای چکاچک ِ شمشیروُ گرزش هم
به روز است وُ
بی خیال هوا وُحوالی
برای مشام من که حاصل ِسکته اش می دانند
درسرمقاله ی خود
شربت سیاه سرفه تجویز می کند.
22 / مهر/هشتاد وُ نه
No comments:
Post a Comment