دیگرچه فرق می کند
بگذاراین بوم ِ بی مدارا تمام ِ شب را
برشانه ی عریان ِدرخت ِاین خانه بخوانَد
بگذاربرفی که باریده است وُ می بارد
آنقدر ببارد وُ بمانَد
که بهار
همیشه ازاین برهوت
راه کج کرده بگذرد.
شاید همه چیزتمام شده است
دیگرنه بوسه یی
که ساعتی برآن قفل کنی
نه سینه یی
که سربرآن بگذاری
وَ درتابش ِ بی تاب بوی تازه ی لیمو رها شوی
وَ نه ترانه یی
که زیرپوستت چنان ضرب بگیرد که انگار
آخرین مشتری ِمیخانه های دم دم ِ صبحی
وَ آفتاب هوس کرده است
ازپشت ِشانه های تو
" کژمژ" طلوع کند
وَ شهرمی خواهد
ازسرشاخه های ترانه چنان بتابد
که پاسبان وُ هرپست
چیزی بجز پایکوبی ِدل
یادش نیاید.
وَ دیگرکسی نباشد
که درته ِخالی ِ سیصد وُ شصت وُ پنج روز
حتا باد هم درمُشت نداشته باشد
شاید وَ نه شاید
که همه چیزتمام شده است
مگرنمی بینی
درمسیردرس وُ مشق وُ مدرسه ها
پلکی نیست که بی هوا
گیرِ سه پیچ ِدلت شود
وَ نه تب دستی که با آن
ازچوب های چهارشنبه سوری
در وزش ِاریب ِباد
دامن ِسرخی بسازی
که پیچ وُ تابش
زردی روزگار را به بازی بگیرد
وَ یا نمابری که قلب ِ صاحب مرده ات را
به قلب ِبهاری گنجشک ها
مخابره کند.
نه دیگر
بگذاراین بوم
براین شاخه آنقدر بمانَد
که پای خواب رفته ی درخت
درهربهاری بلنگد
وَ این دیوارهم
سربر کاکل ِ هیچ شکوفه یی هرگز
عکسی به یادگار نگیرد.
آخرچه فرق می کند
چه این برف ِ کش آمده در باد ِ بادها
تا کارهرچه کتیبه وُ کتاب را یکسر نکند
که ازکول روزگارکنده نمی شود
وَ دیگرنمی شود شاید
دربرق ِآفتاب وُ شوخی ِ سرخوشانه ی باد
پیراهن گلداری را بربند ببینی
که با خیال ِتنی تب کرده
تاب می خورد وُ تب می پراکند
وَ اگرگوشه اش به زمین بگیرد
تو فشفشه وُ سنگ را
ازهم نمی شناسی
وَ خاک
آسمان بی شکیب ِارض ِموعود می شود.
های هی های!
درخت هایی که چون آینه
تکه تکه می شوند
های! طوفان! درسویه یی که کف ِ آرامشش سونامی ست!
طوفان وُ باد ِ پراز در وُ دیوار وُ چیزی شبیه ی پوتین
که پهن تر ازیکی دو قاره
سایه اش را به زمین میخ می کند
وَ اشباحی
که نبض ِ کلمات را
به لب ِ قیچی می کشند
وَ دریوزگانی تاب برداشته
که لق می زنند وُ
از دیوارِدیوان ِشاعران بالا می روند
وَ با لبخندهایی کش رفته ازآرشیوعکس های قدیمی
ژست ِمجالس رسمی می شوند.
های هی آی... هوار...
-" بجنب بیدارش کن!
پیشانی اش غرق درعرق
بازازخرابه های کابوس می گذرد
بیدارش کن که تمرین تئاتر دارد وَ می گفت
این نه آن بازی بازی همیشگی ست که در تالار بگذرد.
دیرتر بیدارش کنی
کابوس ، طلسم ِ چشم هایش می شود چنان
که راه را وُ
چاه را
هردو را چاره می بیند
-« نصرت ! نصرت ! نصی ی ی ی »
بازنویسی دوباره 5 آبان هشتاد و نه
No comments:
Post a Comment