حماسه‌هاي بي روزگار


Joan Miró. The Birth of the World. Oil on canvas. 1925. 251 x 200 cm. The Museum of Modern Arts, New York, NY, USA

 اشکان آویشن

شعر حماسي را مي‌توان يكي از نمونه‌هاي ديرينِ شعر در حوزه‌ي فرهنگ و زبان انسان دانست. غرور، مقاومت و افتخارهاي آگاهانه به ايثار و جانباختگي در راه نِگهداشت ارزش‌ها، از ويژگي‌هايي است كه انسان در همه‌ي دوران‌هاي تاريخي، از خود نشان داد‌ه‌است. يكي‌ از ابزارهاي اين نشان‌دادنِ كلامي، شعر حماسي است.
چندان غير طبيعي نمي‌نمايد اگرگفته‌شودكه غزل و حماسه در رديف نخستين زمزمه‌ها و سروده‌هاي كلامي انسان آغازين است. غزل، لطافت‌هاي روحي او را، هم در رابطه با طبيعت و زيبايي‌ها و هم جنس مخالف براي تداوم زندگي، بازتاب مي‌بخشيده است. در حالي‌كه حماسه، نشانگر گرايش براي حفظ جان، مسكن و سرزمين وي، در برابر هر گونه يورش‌ و يا خطر بوده‌است.
غزل به او آرامش و نوازش مي‌بخشيده و حماسه، وجود وي را از شور و نيرومندي لبالب مي‌كرده‌ است. غزل، زندگي دروني انسان را زيباتر و قابل تحمّل‌تر مي‌سازد درحالي‌كه حماسه، زندگي بيروني او را.
در اينجا بحث بر سر چگونگي شعر حماسي و ويژگي‌هاي مشترك و يا متفاوت آن با شعر حماسي در سرزمين‌هاي ديگر كه از زمينه‌هاي فرهنگي‌گوناگوني برخوردارند، نيست. بلكه بحث بر سر آنست‌كه آيا شعر حماسي، هنوز هم مي‌تواند در فهرست نيازمندي‌هاي روحي يك ملّت قرار بگيرد يا آنكه دوران كاربُرد آن به كلّي سرآمده و در مناسبات اجتماعي و فرهنگي كنوني، ديگرنياز به اينگونه شعر احساس  نمي‌شود؟
به گذشته كه نگاه‌كنيم، مي‌بينيم كه شعر فردوسي،  در گير و دارِ افسردگي تاريخي يك ملّت، از بُنِ زبان و فرهنگ فارسي جوانه زد. سُلطه‌ي ديرينه‌سالِ عرب‌ها بر كشور ما از يك‌سو، و ادامه‌ي سُلطه‌ي خلافت عبّاسي از طريق حفظ رابطه‌ي معنوي و مذهبي بر حكمرانان و شاهان ايران از سوي ديگر، فضا را براي نفس‌كشيدن نيروهاي آگاه و مسؤل كه از اين همه نابرابري به تنگ آمده بودند، غير قابل تحمل کرده بود.
حتّي همين‌كه قبل از فردوسي، دقيقي توسي نيز به سرودن شعرهاي حماسي مبادرت ورزيده بود، نشانگر آنست‌كه نياز مورد نظر، به شدّت بر فضاي جامعه‌ي آسيب‌ديده و پراكنده‌ي آن روزگار احساس مي‌شده است. اگر فردوسي هم دست به سرودن شاهنامه نمي‌زد، هنرمندان ديگري وارد ميدان مي‌شدند و حماسه‌سرايي را به عنوان يكي از عامل‌هاي كارساز براي از ميان بُردن بحران روحي و اجتماعي ايرانيان، وارد فضاي فکري جامعه‌ي ايران مي‌كردند.
ضرورت شکل‌گيري چنان اعتماد به نفسي در همه‌ي عرصه‌هاي رفتاري جامعه، آشکارا فرياد مي‌زد. شعر حماسي و شخصيّت‌هاي جان‌گرفته‌ي شاهنامه، چنان به سرعت در اعماق ذهن مردم ايران جا اُفتاد كه ديگر نمي‌شد از حماسه نام برد و از انسان‌هايي همچون رستم، گيو گودرز نام نبُرد و يا انبوهي ديگر از اين کاروان عشق، انديشه و حرمت را ناديده‌ انگاشت.
شايد در اين زمينه بتوان گفت كه برخلاف برخي انديشه‌هاي رايج كه مغول‌ها را قومي فاقد تمدّن به شمار مي‌آورد، بايد بگوئيم كه آنان نيز همانند هرقوم ديگر، از يک تمدّن معيّن برخوردار بوده‌اند. البتّه اگر ما اين تمدّن را به معني مدنيّت و شهرنشيني در نظرآوريم بايد بر همان انديشه‌هاي ديرين پابفشاريم كه آنان تمدّني نداشته‌اند.
در حالي‌كه امروز، بسياري از نظام‌هاي سياسي و اجتماعي حاكم در دنيا، با وجود برخورداري از زندگي شهرنشيني و نيز بهره‌وري از تكنيك، در بُنِ رفتار و جوهرِ انديشه نسبت به حقوق انساني و آزادي‌هاي اوليّه، چنان عقب‌مانده‌اندكه كسي آنان را متمدّن نمي‌نامد.
دُرُست با چنين معيارهايي است كه عرب‌ها را نيز نمي‌توان متمدّن به شمار آورد. تفاوت آنان با مغول‌ها در اين بُعد، آن بودكه اينان به علّت داشتن يك دين تازه، خود را برتر و شايسته‌تر از جهان پيرامون خويش مي‌دانستند و همين انديشه، آنها را در بسياري از تحميل‌هاي فرهنگي، زباني و به طور طبيعي ديني، مُحِق به جلوه در مي‌آوَرْد. در صورتي‌كه مغول‌ها، هم از چشم‌انداز تمدّني از ما عقب افتاده‌تر بودند و هم در عمل به اين عقب‌افتادگي اقرار داشتند. در حالي‌كه ما، چنين اعترافي را در رفتار و انديشه‌ي نيروهاي مهاجم عرب به داخل خاك ايران نمي‌بينيم.
در چنان شرايطي كه آثار گذشته‌ي تاريخي و فرهنگي ما دستخوش تاراج شده بود و قوم جديد يعني عرب‌ها مي‌خواستند اين فضاي خالي را با پديده‌هاي تمدّني خويش پُركنند، نوميدي فرهنگي، ادبي و اجتماعي، زندگي مرم بومي اين سرزمين را در خود پيچيده‌بود. دُرُست در چنين وضع و حالي بود‌كه شاهنامه‌ي فردوسي از زير خاكستر فشار و نا اُميدي، آهسته آهسته شكوفا شد و به گُل ‌نشست.
نقش شعر حماسي در اين دوران، هنگامي بيشتر آشكار مي‌گرددكه ما به پيش‌زمينه‌هاي آن، آگاهي گسترده‌تري داشته‌باشيم. اگر هويّت ملي و فرهنگي ايرانيان را ديواري بدانيم‌كه با فشار و ضربه‌هاي نظامي و سياسي عرب‌ها در حال فروريختن بود، شايد اغراق نباشد، اگر بگوئيم شاهنامه‌ي فردوسي، جلو فروريختن اين ديوار را گرفت.

در حمله‌ي مغول‌ها، اين ديوار چندان تَرَك نخورده‌بود كه بيم فروريزي آن افزايش يابد. هرچند ويراني‌هاي حاصل ازحمله‌ي آنها كم نبود. دُرُست است‌كه زلزله‌اي پديدآمده‌بود، دُرُست است‌كه ديوار مورد نظر نيز لرزيده‌ بود امّا بيم فرو ريختن برايش وجود نداشت. شايد بتوان اين اعتمادبه نفس تاريخي- اجتماعي را يكي از آن عامل‌هايي دانست كه نياز به شعرحماسي را، براي گرم نگه‌داشتن دل و روحيّه،كاهش مي‌دهد.
در هر بلا و بحراني‌كه براي يك ملّت پيش‌مي‌آيد، تسلّا دادن، اميدواركردن و دميدن در آتش شوق و پويش، يكي از ضرورت‌هاي اجتناب ناپذير است. در شعر عرفانيِ پس از مغول، مي‌توان به چنين موردهايي برخوردكرد. به عنوان مثال، شعر حافظ نه تنها مضموني عرفاني دارد، بلكه با تپشي به جلو بَرنده، كاونده و سرشار از پويايي ذهني، برزشتي‌ها يورش مي‌بَرَد و موجي از حركتِ رو به رشد و شكفتگي در دل‌هاي يخ‌زده، ايجاد مي‌كند.
در زمانه‌اي‌كه ما در آن به سر مي‌بريم، آيا مي‌توان باور داشت كه با وجود روي آوردنِ بحران‌هاي فرهنگي و اجتماعي، روزگار شعر حماسي سرآمده‌باشد؟ پاسخ به اين پُرسش را با يك آري و يا نه نمي‌توان داد.
با وجود آنكه نياز به يك تحليل مفصّل براي ضرورت شعر حماسي و يا عدم ضرورت آن احساس مي‌شود، امّا مي‌توان اين نكته را به اين شكل مطرح ساخت كه هرزمانه‌اي، شكل‌دهنده‌ي ضرورت‌هاي خويش نيز هست. نياز به آرامش و تسلّا در هر دوره‌اي و با هر زبان و فرهنگي، متفاوت بوده‌است.
بي ترديد در چنان لحظه‌هايي كه توفان‌هاي ويرانگر بِوَزَد و بحران، زندگي اجتماعي و فرهنگي انسان‌هاي يك سرزمين را فرابگيرد، نياز به يك دارو، كاملاً حس شدني است. امّا اينكه اين دارو، حماسه نام داشته‌باشد يا عرفان، غزل نام داشته‌باشد يا رباعي، نكته‌اي است كه از پيش نمي‌توان شكل آنرا معيّن كرد. اگر در اين زمينه، حرفي هم بر زبان آيد، بيشتر برمبناي حدس و گمان است تا هرچيز ديگر.

_____________

1/ پيشكار و سپهسالار شيرزاد از خاندان غزنويان كه نايب السلطنه‌ي پدر خود، مسعود، پسر ابراهيم غزنوي بود.

2 / ديوان مسعود سعد/ مقدّمه از رشيد ياسمي/ به اهتمام پرويز بابائي/ 1374/ تهران

3 / همان كتاب / صفحه‌هاي 246 و 247

No comments: