پنجاه سال از آن شب سرد زمستانی گذشت


Max Ernst. Forest / Forêt. 1927. Oil on canvas. 114 x 146 cm. Staatliche Kunsthalle, Karlsruhe, Germany.




شراگیم یوشیج


پنجاه سال از آن شب سرد زمستانی گذشت. از آن شبی که تاریکی در خیالم شکل گرفت، شکل مهیبی که تا به امروز با من ماند و من همچنان چشم به راه او.
کاش می آمد از این پنجره من
بانگ می دادمش از دور بیا
با زنم عالیه می گفتم: زن
پدرم آمده در را بگشا
آن شب گذشت و صبح من با کوله باری از حرف های نا گفته اش تنها ماندم. پنجاه سال گذشت تا من توانستم بار دیگر زندگی را بیاموزم.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تا کشم از سینه ی پردرد خود بیرون
تیرهائی که به زهر خون دل آلوده است
وای بر من وای بر من
زمستان 1338
مدرسه های تهران قرار شده بود ده روز تعطیل باشد. نیما گفت بهانه ی خوبی است که زمستان یوش را ببینی، با دوستم محمد تدارک سفر دیدیم. نیما سالها می گذشت و زمستان یوش را ندیده بود. نامه ای برای مشهدی اسدالله چاروادار نوشتم که روز 20 آذر در پل زنگوله حاضر باشد. مادرم عالیه خانم سخت نگران بود و مخالف. می پرسید این سرمای زمستان و سفر به یوش.
روز موعود رسید. ظهر نشده به پل زنگوله رسیدیم، هوا خیلی گرفته بود و برف ریزی می بارید، مشهدی اسدالله جلو در قهوه خانه ایستاده، برف زیادی روی زمین نشسته، رودخانه در ته دره مانند ماری در میان برف ها می پیجید، جز پرواز چند کلاغ سیاه چیزی در آسمان دیده نمی شد، مشهدی اسدالله با دیدن ما جلو آمد، در چین و چروک صورتش هزاران سوال نهفته بود، اما نگاه مهربان نیما گویی پاسخ سوالش را می داد.
نیما سفارش چای داغ داد، قرار شد حرکت کنیم و تا شب نشده از گردنه ترک وشم بگذریم و به الیکا اولین آبادی بین راه برسیم، برف سنگینی تمام گردنه ی ترک و شم را گرفته بود، خورشید کمرنگ کم کم غروب می کرد و پرتوی ضعیفش را در نقاب سیاه شب می پوشاند، سوز سرد برف بر صورتمان می خورد، ما هر یک سوار بر قاطر بودیم و قاطر یدک کش بار و بندیل را می آورد.
اسدالله قاطرها را قطار کرده بود و خودش پیاده عقب و جلو می کرد و با زبان محلی به قاطرها هشدار می داد. بخاری که از دهانش بیرون می آمد بر قندیل های سبیل سفیدش می ماسید، رمق هر چیز گرفته بود، کم کم شب می شد، صدای زوزه ی گرگ ها از دور بگوش می رسید، حس ترسناک عجیبی سراسر بیابان را گرفته بود، از دور نور کمرنگ چراغ قهوه خانه ی الیکا کورسو می زد.
گرمای قهوه خانه
داخل قهوه خانه خیلی گرم بود، شیشه های پنجره ها عرق کرده و بیرون از قهوه خانه دیده نمی شد. لباس پشمی از تن به در کردیم، مشهدی عبدالله قهوه چی با یک سطل کهنه ی حلبی از بیرون ذغال سنگ می آورد و داخل بخاری می ریخت بدنه ی بخاری به طوری سرخ شده بود که نمی توانستیم به آن نزدیک شویم.
قهوه چی سینی چای را جلوی ما گذاشت و گفت: آقا نیما خان، شما و این وقت سال یوش؟ نیما در جواب با لبخندی که بر لب داشت گفت: بچه علاقه ی زیادی به دیدن زمستان یوش داشت.
اسدالله بار و بنه و پتوها را به داخل قهوه خانه آورد و دوباره برای علف دادن به قاطرها همراه قهوه چی از قهوه خانه خارج شد، من زیر پتو در کنار نیما با یاد حرف های عالیه خانم به خواب رفتم.
حرکت که کردیم هوا هنوز گرگ و میش بود، در اولین پیچ جاده ی مال رو چند کبک را دیدم که با دیدن ما بطرف دامنه ی کوه می دوند، از قاطر پایین پریدم و تیر انداختم و دو تا از کبک ها را شکار کردم اسدالله جلو دوید و سر کبک ها را برید. لبخند رضایت بخشی بر لبان نیما ظاهر شد گویی آن که به زمان جوانی فکر می کرد و نقش خود را در سیمای پسرش می دید، جاده در میان برف ها می پیجید، در طول راه گاهی صدای اسدالله بلند می شد که به قاطرها ناسزا می گفت گویی آن که قاطرها هم حرف او را می فهمیدند. اسدالله گفت: هوا خراب است و باید گردنه ی لاوشم را زودتر رد کنیم. آنوقت نیما هم با تکان دادن سر خود حرف او را تایید کرد.
در سر گردنه لاوشم سوز سردی همراه با وزش باد برف ها را بادروبه می کرد و بر صورتمان می زد. نیما اسدالله را صدا زد تا بایستد و قاطرها را نگه دارد که پیاده شویم، نیما گفت: سرازیری را پیاده برویم که پاهایمان روی قاطر یخ نزند، آنوقت از قاطر پایین آمدیم و به راه افتادیم و کم کم گرم شدیم، از دور صدای پارس چند سگ بگوش می رسید، بوی آبادی می آمد(بوی هیزم سوخته، بوی نون)، دود سفیدی در آسمان می رقصید.
نزدیک غروب بود که به دهکده ی پیل رسیدیم، آنشب را در قهوه خانه خوابیدیم و صبح دوباره راه اقتادیم، آسمان صاف بود و هیچ لکه ی ابری در صافی آن دیده نمی شد، آفتاب روی برف ها پهن شده بود و انعکاس نور آن چشم را می آزرد، گاهی پرنده ای از روی شاخه ای می پرید و یکدفعه برف زیادی روی زمین می ریخت.
رودخانه ماخ اولا در دل صحرای پر از برف می پیچید و می خروشید و غرش کنان می شتافت و بخار کمرنگی از کنار رودخانه به سوی بالا می رفت، دسته ای کلاغ سیاه در آنطرف رودخانه در مزرعه دیده می شد، در طول راه به چاروادارهای دیگر برخورد می کردیم که بار هیزم و ذغال و آرد داشتند و سلام و خدا قوت باد و هر یک از دیگری ادامه ی راه را می پرسیدند.
بعد ازظهر بود که وارد یوش شدیم، دود سفیدی که از آتش تنورهای نان از سر پشت بام ها بالا می آمد فضای ده را گرفته بود و در کوچه راه ها بوی نان داغ به مشام می رسید. یوسف سرایدار جلو آمد و دهانه ی قاطر نیما را گرفت تا پیاده شود، بچه های یوسف صادق و نبی جلو دویدند و بارو بندیل را به داخل خانه بردند، وارد تالار شدیم جقدر سرد بود، اما در همین وقت زن یوسف با منقل آتش وارد اطاق شد. سماور ذغالی قل و قل می جوشید بساط کرسی آماده شد.
در یوش بمیرم
سه روز از ورود ما به یوش می گذشت، مرد کوه همچنان در بستر بیماری. نیما سخت سرما خورده بود، سعی و اصرار برای بازگشت به تهران بی فایده بود، بالاخره روز هفتم به اصرار من و چند پیرمرد یوشی نیما راضی شد و به طرف تهران حرکت کردیم، اما مرد کوه دیگر توان نشستن روی قاطر را نداشت.
در تمام طول راه حس ترسناک غمگینی سراسر وجودم را گرفته بود، گویی به جای برف از آسمان غم می بارید و در سکوت آن همه هیاهو و در خالی ی آن همه پر صدایی در گوشم زمزمه می کرد: می خواهم در یوش بمانم، می خواهم در یوش بمیرم...
می میرم صد بار پس مرگ تنم
می گرید باز هم تنم در کفنم
ز آن رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من . ای وطنم، ای وطنم

No comments: