Diego Rivera. Entering the City.
1930. Fresco. Palace of Cortez, Cuernavaca, Mexico.
پژمان رضايي
كمدي
در يك پرده و سه تابلو
پردهاي
در كار نيست. صحنه با روشن شدن خود را مينماياند. قبل از آن، آهنگ خاصي متشكل از
كوبيدن كركيت روي دار قالي و زه زدن يك پنبهزن به گوش ميرسد. به موازات جناح
راست، يك دار قالي و يك نيمكت. نيمرخ راست دختربچهاي را ميبينيم حدوداً چهارده
ساله كه پشت دار و روي نيمكت نشسته است و در حالي كه آهنگي محلي را زمزمه ميكند،
كركيت ميزند: نمونهي يك دختر روستايي ايراني. چشم و ابرويش مشكي، لباسهايش رنگي
و شاد. او فرش و رؤيا ميبافد و در انجام هيچ يك تبحري ندارد. در جلوصحنهي چپ يك
پيرمرد پنبهزن، هميشه و در يك تاريكي مبهم، پشت به جمعيت و بدون توجه، مشغول كار
است. گاه صداي كارش به گوش ميرسد و اكثر اوقات نه. در گوشهي انتهايي چپ، يك چرخ
نخريسي خود به خود مشغول گشتن است. از كل ديوار انتهاي صحنه نخهاي قالي در رنگهاي
مختلف و به صورتي زيبا آويزان است. در ارتفاع چهارمتري اين ديوار در سمت چپ يك
دريچهي مربعشكل در ابعاد حدوداً5/1متر. در ضلع پايين اين دريچه يك سكوست. متقارن
با اين دريچه در سمت راست يك تابلوي عكس، كه تصوير كمر به بالاي مردي قوي هيكل را
قاب گرفته است. مرد بسيار چهارشانه است و لبخندي تا بناگوش به لب و اونيفورم نظامي
زيتوني بدون آرم و علائم به تن دارد. بر گوشهي تابلو نواري مشكي ديده ميشود. در
وسط صحنه مايل به راست يك چراغ فانوس كه با نخ نامرئي از سقف و در ارتفاع 5/1متري
آويزان است و نور بسيار كم آن تغيير چنداني به وضع صحنه نميدهد. در وسط جلوصحنه
يك قلوهسنگ بسيار بزرگ. در جايي مناسب، يك جعبه نخسوزن و يك كوزهي آب. بر روي
نيمكت، كنار دختر، يك عروسك ساده و بيريخت. كفپوش صحنه عريان است تا زمينِ
مكانِ خاصي را تداعي نكند. در هر دو جنب چپ و راست وروديخروجيهايي براي رفت و
آمد شخصيتها.
دخترك:
تازه شدين ده تا. (با ناراحتي كركيت را كنار خود ميگذارد.) همهش ده تا، اين كه
خيلي كمه. هنوز خيليهاي ديگهتون موندين. حاشيههاي بغلش بايد هفتتايي باشد. اول
تا مشكي، بعد ده تا شتري، بعد باز هم ده تا مشكي، بعد ده تا فيروزهاي، بعد بيست و
پنج تا سبز، بعد بيست تا نارنجي، بعد باز هم ده تا شتري. تازه نقش وسط هم داره، يه
چيزي، يه چيزي... چه ميدونم، يه چيزي مثل خورشيد... يا نه، ترنج قشنگتره، آره،
يه ترنج هشت پر، شايد هم ده يا دوازده، قشنگ همين وسط. (دستش را به قالي ميزند.)
آبي فيروزهاي، اما نه، ترنج كه فيروزهاي در نميآد، بايد قرمز باشه. (با كسلي.)
اما قرمز هم نميشه، اون وقت نقش و زمينه با هم قاطي ميشه.... اوه، حالا تا اون
موقع خدا بزرگه!
(سريع
از پشت نيمكت ميآيد پايين و آب ميخورد، عروسكش را برميدارد.خطاب به آن.) ميبيني،
اونا هم بايد قرمز باشن. قرمزِقرمز، يه جوري كه وقتي تو آفتاب ميگيري عين چيكه
خون برق بزنن، نميدونم شايد اگر نخها دوبارجوش باشن، بهتر باشه... ولي ميترسم
اون موقع روي دار وا برن. اون وقت خيلي بد ميشه، يه پا كه بخورن همهشون ريش ريش
ميشن. ولش كن همين طوري بهتره به امتحانش نميارزه...
(بعد
از يك سرفهي خفيف، عرقش را پاك ميكند و پشت به قالي مينشيند. رو به عروسك.) ميدوني
چييه؟ اولش خيلي سخته، هميشه همين طوريه، قبلاً كه نقشها رو جي ننه ميآورد،
خيلي راحت بود، صبحِ اول صبح ننه ميشست پشت دار، نقش ميزد، بعد من هم اونا رو پر
ميكردم. تا ظهر خيلي ميشد، هزار تا، شايد هم بيشتر. يه ماهه، بعضي وقتا هم زودتر
قالي رو ميبريديم. اما اين با بقيه فرق داره، اصلاً يه طور ديگهست. يكيش كوچيكتره،
يكيش بزرگتر. بعضيهاشون تازه به دنيا اومدن، مثل دختر خاله مولود. بعضيهاشون هم
ديگه خيلي پير شدن. عين جي ننه. بعضيهاشون هم تازه عروسي كردن. (در حالي كه مشغول
نوازش موهاي عروسك است.) ميدوني؟ خود تو هم همين طوري درست شدي، اولش يه تيكه
پارچه بودي. بعد با نخ و سوزن دوختيمت تا اين كه يه كيسه شدي. بعدش شكمتو از نخ
قالياي به درد نخور پر كرديم تا بفهمي نفهمي اين قيافهاي شدي، بعد دو تا دگمه جاي
جشمات دوختيم، تازه دهن هم نداشتي كه حرف بزني...فقط خدا كنه همهشون جا شن. (كمي
سكوت.) نه. ستاره نميخوان، آخه اون جا كه هيچ وقت شب نميشه، هميشه آفتابه. نميدونم
چه جوري اين جورييه. واسه همين هم هست كه هيچ وقت سردشون نميشه، آخه شب هميشه
سرده. اگه اون جا شب بشه، يخ ميزنن. اون وقت ديگه نميتونن پرواز كنن، ميدوني؟
پرنده اگه پرواز نكنه، ميميره. اون وقت اين همه پرندهي مرده به درد كي ميخوره؟
تازه چه طور ميخوان به صحن امامزاده برسن. دور گنبد توي هم چرخ بخورن. وقتي خسته
شدن بشينن و به گندمهايي كه براشون ريختهن توك بزنن. (كمي سكوت.) خب شايد آره.
شايد هم نه... ولي راس ميگي ها، تا حالا فكر اين جاشو نكرده بودم. ولي بايد
بتونن، به هر حالي يه طوري بايد بتونن همديگه رو صدا كنن. با هم حرف بزنن، غصههاشونو
به هم بگن، خوشحالياشونو بگن، مث ماها، اما باز هم نميشه گفت: آخه اونا كه مث آدمها
نيستن، هر جا ميرن با هم ميرن، هر چي ميخورن با هم ميخورن. هر جا ميخوابن با
هم ميخوابن. با هم خوشحال ميشن، با هم ناراحت ميشن... خلاصه همه كاراشون با
همه، وقتي آدما همه كاراشون شبيه هم باشه، ديگه احتياجي نيست با هم حرف بزنن، چون
اگه چيزي رو يه كدومشون بدونه، بقيه هم ميدونن. اگه چيزي رو هم ندونن، همهشون
نميدونن. (كمي سكوت.) نه! اين ديگه فرق ميكنه. (كمي سكوت.) خب معلومه كه فرق ميكنه،
خوندن يه چيز ديگهس. اونا بايد بخونن، اگه نخونن،اون وقت زمستون با بهار هيچ فرقي
نداره، آخه پرندهها فقط تو بهار ميخونن، زمستونا هم ميخوابن. به هر حال اونا هم
خسته ميشن ديگه... مث خود ماها. اما بعضيهاشون وقتي ميخوابن ديگه بلند نميشن و
ميميرن ولي در عوض اونايي كه بيدار ميشن، ميتونن برن شوهر كنن، بچه به دنيا
بيارن، اون وقت اونايي كه به دنيا ميآن جاي اونايي كه مردن رو ميگيرن... ميدوني؟واسه
خوندن بايد يه چيزي رو دوست داشت، مثلاً پرندهها گلها را دوست دارن، پروانهها
رو، درختا رو، خيلي چيزاي ديگه رو، به خاطر همين هم هميشه ميخونن. (با سرفهي
خفيف.) وقتي يه پرنده ميميره، همهي پرندهها دورش جمع ميشن. بعد دستهجمعي شروع
ميكنن به خوندن، جون اوني رو كه مرده دوسش داشتن. آخه اونا بلد نيستن مثل ماها
گريه كنن. به خاطر همين هم ميخونن. ميدوني؟
پرندهها هميشه ميدونن كِي به دنيا ميآن و كِي از دنيا ميرن، به خاطر
همين هم وقتي يه پرنده ميخواد بميره، ميره يه جاي دور، يه جاي خيلي دور، جايي كه
عقل جن هم نميرسه، بعد يه خرده آب و دون ميخوره، بعد هم ميميره... آخه پرندهها
بال دارن، ميتونن راحت پرواز كنن. برن اون بالابالاها، پيش فرشتهها، اما قبل از
مرگشون شروع ميكنن به آواز خوندن... ميدوني چرا...؟ واسه اين كه پرندههاي ديگه
بدونن اون مرده، تا بيآن خاكش كنن. موقعي هم كه يه پرنده به دنيا ميآد همين طورييه،
اولش يه دونه تخممرغ فسقلييه. قد يه دونه تيله، بعد يواش يواش به دنيا ميآد.
وقتي هم به دنيا اومد از همون اول شروع ميكنه به خوندن. وقتي ميخونه، يعني من
گرسنمه. (كمي سكوت.) نه بابا... اونا شير نميخورن، دون ميخورن، گاهي وقتا جك و
جونور هم ميخورن، مثل كرم و مگس و اين طور چيزا. اما بعضي وقتها چيزي براي خوردن
پيدا نميشه . اون ها هم بايد گرسنگي رو تحمل كنن. مثل پريروز خودم. يادته؟ تو زدي
كوزهي سكنجبين رو شكوندي، اون وقت ننه منو كرد تو آبنبار. تازه ناشتايي هم نخورده
بودم. سر ظهر ديگه داشتم از گرسنگي تلف ميشدم، ديگه هر چي نون خشك بود رو عين
گوسفند خوردم. (خندهي كشداري ميكند كه با سرفهاي شديد تمام ميشود.) نه خب، من
كه دفعهي اولام نيست.اولاش، چرا، ميترسيدم. ولي بعداً ديگه عادي شد. دفعهي اول
سر كركيت بود. به خدا تقصير من نبود، نميخواستم اين طوري بشه. از دستام افتاد.
اما ننه گوشش بدهكار نبود كه نبود. فكر ميكرد مخصوصاً كركيت رو شكوندم كه كار
لنگ بمونه.... ديگه داشتم از ترس قبضه روح ميشدم. آخه اون موقع آبنبار اين طوري
نبود، خيلي بدجور بود. تازه موش هم داشت. يه موشايي هر كدوم قد يه گربه. اگه اون
پا در ميوني نميكرد، حالا حالاها معلوم نبود چي ميشد. ( كمي سكوت.) اونا اين
طوري نيستن. خب راستشو بخواي، اصلاً براي پرندهها تاريكي معني نداره، آخه همهشون
شبيه همديگهن، تازه اونا كه قالي نميبافن كه كركيت از دستشون در بره و خورد بشه،
بعد تو آبنبار زندوني بشن، تازه اگر هم زندوني بشن ميتونن پرواز كنن از هواكش در
برن. اون وقت ميرن رو يه درخت ميشينن و از اون بالا كركر ميخندن... (قيافهاش
به آرامي عبوس ميشود.) اي كاش من هم بال داشتم، ميتونستم از سوراخ هواكش در برم.
(با لبخندي نااميدانه.) راستي تو آرزوت چييه؟ (كمي سكوت كه با خندهي موقرانهي
دخترك شكسته ميشود.) اما اين كه نميشه، مث اينه كه بگن تمام آبهاي روي زمين رو
جمع كنن تو يه كوزه... خب معلومه كه نميشه. تو كه ننه نداري، آبنبار نداري، هميشه
همين جوري هستي، وقتي من ميخندم تو هم ميخندي، وقتي من گريه ميكنم تو هم گريه
ميكني. وقتي ميخوابم تو هم ميخوابي. وقتي بيدار ميشم تو هم بيدار ميشي. اما
آدما كه اين طور نيستن. اگه يكيشون بخنده، يكيشون گريه ميكنه. اگه يكي بخوابه،
يكي بيداره. اگه يكي گرسنه باشه، يكي سيره. اگه يكي به دنيا بياد، يكي ميميره.
يعني هميشه اين طوري بوده. (كمي سكوت.)
وا... اون هم نميشه، تو كه بال نداري. خوندن هم بلد نيستي. ... اصلاً تو
امروز يه چيزيت ميشه، همهش داري پرت و پلا ميگي. (كمي سكوت همراه با تفكر.)
اما راس راسي اگه جا نشن، خيلي بد ميشه. اون وقت بايد تا سال ديگه صبر كنم. تا اون
موقع معلوم نيست كي زندهست كي مرده (سرفهي خفيف.) ميدوني يعني چي؟(كمي سكوت.)
خب نبايد هم بدوني. براي تو چه فرقي ميكنه بهار كي ميآد، زمستون كي ميره. تو
فقط يه عروسكي... براي تو همهي وقتا يه جوره. اصلاً تو ميدوني جيرجيرك چييه؟
اصلاً اگر يه روزي من نباشم، تو چه طور ميشي؟ هيچ چي. نه بُق ميكني بشيني يه
گوشه، نه سراغ منو ميگيري. (كمي سكوت.) وقتي آدم بق ميكنه، يعني غم تو دلشه. اون
وقت هيچ كاري نميتونه بكنه، بايد بره يه گوشه بشينه كه هيچ كس نبيندش. چون خوش
اومد نداره. يا كوزه ميشكنه، يا الاغ كرهش رو ميندازه، يا يه گوسفند واسه يه
مشت علف كه رفته سر تپه، از اون بالا ميافته و ميميره. يا اگه هيچ كدوم از اينهام
نشه خدا قهرش ميگيره و يه بدبختي سر بندههاش ميآره. اما اگه دختر خوبي باشي،
نذاري كسي بقت رو ببينه. يا صداي گريهت رو بشنوه. اون وقت يه جيرجيرك ميآد
كنارت، آخه جيرجيركا مثل آدمها نيستن. تو هر سوراخ سمبهاي پيدا ميشن. پشت پشتي،
لاي سوراخ ديوار، لاي درز گنجه، حتي من يه دفعه توي تنور جيننه يه كدومشون رو
ديدم. بعدش شروع ميكنن به خوندن، حالا نخون كي بخون. اون قد ميخونه و ميخونه تا
همهي غم و غصههاي عالم از يادت بره، بعدش خودش از بس كه خونده، از خستگي ميافته
و ميميره. اون موقع تو بايد اونو خيلي آروم برداري و ببري يه جايي خاكش كني. چون
اگه اين كار رو نكني، همه ميفهمن كه اون براي اين كه تو غم و غصههاتو فراموش
كني، مرده. اون وقت خيلي بد ميشه. يعني خدا قهرش ميگيره و يه بدبختي سر بندههاش
ميآره...(كمي سكوت.)خب بستگي به اين داره كه طرف چي باشه. اگه دختر باشه ميشينه
گريه ميكنه، يا يه چونهي خمير برميداره و هي ورزش ميده. اگر هم پسر باشه...
اگر هم پسر باشه... خب... خب... چه ميدونم حتماً يه كاري ميكنه ديگه، ولي هر
كاري كه بكنه گريه نميكنه، چون پسرا همش تو صحران، پاي گله، همهش مواظبان يه
گرگ نياد تو گله، گوسفندا رو پاره كنه. يه چوب بلند هم دستشونه كه اگه گرگي هوس
كرد بياد تو گله، با اون حسابي دخلشو بيارن... شايد هم به خاطر همينه كه زياد بق
نميكنن. چون اگه بق كنن، گرگه كه نميفهمه، همين طور نشستي، چوبت هم كنارته. دوتا
دستات هم گذاشتي رو سرت. داري زمين رو نگاه ميكني... اون وقت سرتو بلند ميكني ميبيني
يه چوبدست كنارته، يه دونهام پوستين و كلاهنمدي خونيمالي شده. غروب كه ميشه
همه برگشتن خونه، اما تو هنوز برنگشتي، چون كه مردي. اون وقت از دور چند تا نور
كوچولو رو ميبيني كه دارن صدات ميزنن. هي داد ميزنن:«ليلا... كجايي. لي...
لا... كجا...يي» اما نميتوني بگي« من اين جام، روي تپه، كنار اين درخت» آخه
ناسلامتي مردي. بعدش نورا نزديك ميشن، هي نزديكتر ميشن، تا آخر پيدات ميكنن.
اما واسه تو ديگه فرقي نميكنه. ده تا بيست تا نور كنارته، شايد هم بيشتر، اما تو
اونا رو نميبيني. «كجايي دختر؟ چرا دير كردي، همه دلواپست شدن، يه خرده فكر ننهت
باشه. طفلي ديگه داره دقمرگ ميشه. گوسفندا خودشون راهو بلد بودن، واسه خودشون راه
افتادن اومدن، اما تو هنوز اين جايي.» «به خدا تقصير من نبود. من داشتم ستارهها
رو نگاه ميكردم، ميخواستم بشمرمشون... اول يكي بود. اون جا. اون بالا. درست با
خورشيد يه وجب فاصله داشت. بعد شدن دو تا. بعد
سه تا. بعد يه دفعه نميدونم چي شد. تا اومدم بجنبام ديدم آسمون غرقه
ستارهس، اما من كه تا صد بيشتر نميتونستم بشمرم. به خاطر همين هم هي اشتباه ميشدن.
هر چي آسمون روشنتر ميشد، زمين تاريكتر ميشد. جايي رسيد كه ديگه دو قدمي آدم
هم معلوم نبود. به خاطر همين هم مجبور شدم همين جا بمونم. (دخترك با خندهاي
ناگهاني به وجد ميآيد .)ديگه ماه هم سر و كلهش پيدا شد. اما تو شمردن اون هيچ
وقت اشتباه نميكردم. آخه اون خيلي بزرگه، از همهي ستارههاي دنيا بزرگتره، به
خاطر همين هم آدم تو شمردنش اشتباه نميكنه. (با دست به تابلو اشاره ميكند.)
اوناهاش، هنوزم اونجاس، ميبيني؟ داره ميخنده. اون چشمشه، اون هم ابروشه، اون هم
دهنشه كه داره ميخنده. (با حالتي مغموم.)« ستاره كدومه، بچه... ماه كدومه...
آسمون به اين تاريكي ستاره و ماهش كدوم بود؟ خيالات ورت داشته. حتماً ترسيدي. چيزي
نيست علاجش يه استكان دمي گلگاوزبونه. همين كه بخوري، ديگه هر چي ستاره و ماهه از
كلهت ميپره، ميشي عين يه بچه آدم. « نه به خدا! بعضيهاشون هم پرواز ميكردن، ميرفتن
اون دور دورا. پشت هم قايم ميشدن. حتي بعضيهاشون حرف ميزدن. منتها چون خيلي
دورن نميشه صداشونو شنفت. به خاطر همين هم بايد چوبدستيت رو براشون تكون بدي»
«ديگه كم كم داري شورش رو در ميآري... همين جا بيخيال واسه خودت نشستي، نميگي
ننهام رو به دقه... بلند شو. بلند شو راه بيفت. تا برسيم پايين ديگه خورشيد هم
زده. بيچاره اون ننه بدبختت». «نخير هم، هيچ هم خورشيد نزده، اصلاً هم نميآم.»«دِ...دِ...
بلند شو بچه!» «نميآم، خودتون برين» «دِ ميگم بلند شو». «نميآم. نميآم. نميآم»
(دخترك ميزند زير گريه. تكيه به ديوار انتهايي ، هق هق گريه ميكند. اين گريه
مدتي ادامه پيدا ميكند. تا ترنمات ناشنفتني عروسك او را ميخواند. دخترك به سمت
عروسك رفته و در حالي كه اشكهايش را پاك ميكند، به او مينگرد. ناگهان از گريه
به دستپاچگي در ميآد.) خدا مرگم بده. غذا، آبنبار، سوخت. (دستپاچه به طرف در
ورودي سمت چپ ميدود ولي در آستانهي در، با تعجبي آگنده به خشم متوقف ميشود، چند
قدم آرام عقب عقب ميرود و ناگهان با خشم به سمت قالي ميرود و كركيت را برميدارد
و دوان دوان از همان در خارج مي شود. در طول مسير رفت و برگشت جملات زير را به
اقتضاي نمايش ادا ميكند.) لات عوضي... دزد ولگرد... الان حاليت ميكنم... همچين
حسابتو كف دستت ميذارم كه ديگه هوس دزدي به سرت نزنه.
صحنه
به آرامي و تا رسيدن به تاريكي مطلق رو به خاموشي ميگذارد
صداي
جيرجيركي اين تاريكي تدريجي را همراهي ميكند.
تابلــــــوي
دوم
سه
يا چهار گوسفند، پوزاركش و بياعتنا، از سمت چپ وارد صحنه شدهاند. از پي آنها
پسربچهاي حدوداً شانزده ساله در حالي كه پس كلهي خود را ميمالد، وارد ميشود.
تنبان لري، پوستين پشمي جذاب و كلاه نمدي به سر، چوبدستي در يك دست و برهاي در
زير بغل دارد.
پسرك:
انجير داره... انجير داره... كجاش انجير داره؟ (در حالي كه رو به سمت چپ صحنه دارد
و حركتش به سمت سنگ است.) توي اون خاك سياه، دُر بكاري، سنگ تحويلت ميده، چه برسه
به انجير. اَي كه هي، هنوز قد اين گوسفند نشده بودي (به بره اشاره ميكند.)
هي:«الياس، من هم قاق بندازم. الياس،... من هم بيام صحرا...» الياس من هم كوفت
بكنم... الياس... من هم زهرمار بكنم. اي الياس رو كفن كننن، كه اين چهار انگشتو تا
بيخ عسل كنم بزارم دهنت باز هم گاز ميگيري. اين گوسفند نمكنشناس نيست كه تو
هستي، اي بشكنه اين دست... (صدايش را بالا ميبرد.) نانجيب، حالا كارت كشيده به
جايي كه كركيت تو سرم پرت ميكني. نگفتي اگه تيغهش ميگرفت، مغزمو داغون ميكرد.
(با خندهاي عصبي.) تو كه كيفور ميشدي. ميگفتن الياس مرده، رخت عروسي تن ميكردي
ميآمدي توي كوچهها بشكن ميزدي... حالا صبر كن اون ننهي پتيارهت بياد. آره
ارواح خيك عمهش. كه رفته نقش از جيننه بگيره. از كي تا حالا جيننه تاجر شده كه
بالاي آسياب آبي خونه ميسازه؟ بدبخت پيرزن روحش هم خبر نداره. صبر كن... مث اين كه
دلت براي موشهاي آبنبار تنگي كرده. يه حالي ازت جا بياره كه خودت حظ كني. همون تو
لايق توسري و تيپايي، بدبخت. (به روي سنگ مينشيند و در حالي كه به نوازش بره
پرداخته است، كم كم آرام ميگيرد.) هي... هي... تا موقعي كه اون خدابيامرز زنده
بود، اون خاك هم بركت داشت. درخت انجير ميآورد، به اين هوا. انجير نبود لامصب، هر
كدومش قد يه كف دست بود. شيرين عين عسل، همچي كه يه دونه ميخوردي، گلوت گُر ميگرفت،
دونههاش از سينهكش تپه هم معلوم بود. درخته اين قدر گردن كلفت بود كه هشت تايي
هم نميتونستيم بتكونيمش. همين پيار سال سد صادق ميگفت:«جعبهش كنيم. ببريم
بازار، كيلوش خداتومن ميارزه». اما اون ننهآمرزيده نذاشت.ميگفت:«نه. اين از
بركت همين بچههاس. همين بچهها هم بايس بخورن. شگون نداره روزيِ اين طفل معصوما
رو جعبه كنيم، بديم چهارتا از خدابيخبر بخورن.» هي... هي... اي به روحت صلوات،
مرد! ... غروبا كه ميشد مث يه پلنگ از سرآسياب مياومد پايين. هم چي كوفته بود،
انگار جا گندم استخوناشو تو آسياب خرد كردن. همين كه ميرسيد لب قنات، ميدوييديم
پيشش. من بودم، خسرو بود، حسن بود، مصطفي، كريم، اون دوتا داداشا كه رفتن شهر، اسمشون
چي بود؟...ها! رحيم و رحمان... اونام بودن، ياسر افليج هم بود. طفلي همين طور شل
ميزد و پشت ما مياومد. دستي به سر همه ميكشيد. ياسر رو بغل ميكرد، همه راه ميافتاديم
طرف خونه. وقتي ميرسيديم، ديگه قند بود كه تو دل ما آب ميشد. كلون در رو كه برميداشت،
عين بز ميريختيم تو، هر كي از يه جاي درخت بالا ميرفت، طفلي ياسر، خدا بيامرزه،
هي با نيمچه زبونش تت و پت ميكرد كه يعني چند تا هم به من بدين، اما كسي ككش هم
نميگزيد. آخر ميرفت سر اون خدا بيامرز خراب مي شد. اون هم مياومد چند تا از
رسيدههاشو كه روي كنگرهي ديوار افتاده بود، سوا ميكرد و ميداد به اون... طفلي
ياسر انگار دنيا رو بهش دادن. انجير رو ميگرفت ميريخت تو جيبش، چند تا رو خودش
ميخورد، چندتاش هم ميبرد واسهي ننهش... هي... قد نبود، پسر. عين سرو بود( رو
به سمت تماشاگران و با اشارهي نامعين دست فرياد ميزند.) آ... هوي... زبونبستهي
بيحيا، كارت به جايي رسيده ميري زميناي مردم رو ميچري... زود گم شو بيا اين
ور... ها ديگه... ها وقتي او صاحاب قرمساقت به خود مردم رحم نكنه، توي تولهسگ به
زميناشون رحم ميكني؟ زود گم شو بيا اين ور تا با اين چوبدست استخوناتو خورد
نكردم (در حالي كه چوبدست را به نشانهي تهديد بالا برده است، چند دريوري زير لب
ميگويد و پكر دوباره به روي سنگ مينشيند. نيلبك خود را درميآورد و چند لحظهاي
مينوازد. متفكرانه بدون آن كه نيلبك را از لب خود بردارد، خاموش ميشود. در حالي
كه نيلبك را از لب جدا كرده و در فاصلهي چند سانتيمتري لب خود نگه ميدارد.)
هي... هي... وقتي لش لت و پارهي اون خدابيامرز رو آوردن، ديگه اين بچه از اين رو
به اون رو شد. (با عصبانيت.) اون مرتيكهي دگوري هم كه قند تو دلش آب ميكرد، سر
خاك يه روزهاي سر داد انگار سر گور باباشه... خب منام جاش بودم همين كار رو ميكردم.
(با تضحكه.) سرآسياب كه مونده بيصاحاب، قنات هم كه تا گلو پرِ آبه... ميمونه يه
وجب خاك خدا كه بايست بالا كشيد و يه آب هم روش. (براي چند ثانيه مينوازد. رو به
بره.) ميدوني... اون موقع قبرستون اين شكلي نبود... غروب به بعد كسي جيگر نميكرد
پاشو اون طرفا بزاره. هم چي كه صدايي بلند ميشد، زهرهت از ترس ميتركيد...
سدهادي يه چيزهايي ميگفت... ديگه راست يا دروغش پا خودش. (گويي رازي را درميان ميگذارد.)
يه شب بعد از اين كه در دكون رو ميبنده راهش رو ميكشه طرف قبرستون كه، واسه ثواب
هم شده، دو تا فاتحه سر قبر ننه باباش بخونه. ميرسه به جادهي قبرستون، ميبينه
اَ... از دور قبرستون عين روز روشنه. اولش فكر ميكنه حتماً فانوسا رو روشن كردهن
كه فتيلههايي كه تازهس بسوزه و دود نكنه، ولي يه خرده كه نزديك ميشه، صداي رقص و
آواز ميشنوه، اون وقت گوشش خبردار ميشه كه حتماً خبرهايييه. آسه ميره جلو، ميبينه
اَ... از ما بهترونن... آره... عروسيشون بود، ميزدن ميرقصيدن... ميگفت: بيآبروها
نه زني، نه مردي، نه محرمي، نه نامحرمي، هيچي سرشون نبود. همه تو هم وول ميخوردن
و ميرقصيدن. تازه ميگفت يه كارهايي هم ميكردن كه گفتنش از حيا به دوره...(با
صداي بلندتر.) سدهادي هم تا ميبينه اوضاع پسه. دو پا قرض ميكنه. الفرار. ( در
حالي كه مشغول نوازش بره است.) رحمان ميگفت سدهادي از اين حرفا زياد ميزنه.
يادته؟ پارسال هم وقت محصول واسه دختر عليمراد چه حرفا كه در نياورد، علم شنگهاي
به پا كرد كه نگو... تازه آخرش هم معلوم شد كه كرم از خودش بوده... خود عليمراد
ديده بود از پشت پرچين چه ادا و اطوارهايي كه واسه دختر بيچاره در نميآره...
مرتيكه از ريش سفيدش خجالت نكشيده بود، آخه ناسلامتي او جاي دخترشه... خلاصه نزديك
بود يه خون و خونريزي راه بيفته... باز هم اون خدابيامرز نذاشت... هي... هي... از
بركت جنازهي اون، اين قبرستون هم آب و رنگ گرفت... تا زنده بود خيرش واسه زندهها
بود، وقتي هم مرد واسه مردهها بركت داشت. (لحظهاي مينوازد. با عصبانيتي مضحكهآميز.)
ها... تو كه زود از عزا دراومدي، روانداز خال خال قرمز سرت ميكني، سرخاب سفيداب
ميكني، كجا؟ ها... سرآسياب... لابد سرآسياب قبر پدر پدرسوختتو كندن... ها؟ هي
تف... تف اون دست كه نمك نداشت، بيچاره نميدونست كه مار تو آستين پروار ميكنه...
هي... هي... (رو به بره.) ميدوني... اون موقع هنوز تو به دنيا نيومده بودي. (در
حالي كه سرش را ميخاراند.) يعني من هم به دنيا نيومده بودم... ولي پارسال كه رفته
بوديم كمك عليمراد، جو باد بديم، خودش سير تا پياز قضيه رو تعريف كرد. (در حالي
كه به گوسفند فرضي مقابلش تشر ميرود.) ها... چهته حيوون؟ جوت زياد شده، فراخ
شدي، ها؟ امروز فرداست كه دخلت بياد. (با طعنه.) همچي پوسكنده از صلابه آويزونت
كنن كه جفتك انداختن يادت بره. (رو به بره.) آره... ميگن اون سالا همه جا رو قحطي
گرفته بود... آسمون پاك خسيس شده بود... زمينها عين برج زهرمار سياه شده بودن...
(با دست به جلوي صحنه اشاره ميكند.) همين چشمه كه الان عين اشك ديو روونه، شده
بود يه باريكه اين قدي. (با دست نشان ميدهد.) رمههاي بدبخت يا از گرسنگي ميمردن
يا يه درد بيدرمون ميگرفتن و ميشدن خيك باد ... دو سه روز ديگهش هم حروم ميشدن...
چند نفر از ترس اين كه يه وقت همين سه چهارتا گاو گوسفندشون هم تلف نشه راهشونو
كشيدن رفتن شهر... چندتاشون همون جا موندن و ديگه برنگشتن. عليمراد ميگفت رمههاشونو
فروخته بودن يه گاري خريده بودن و اين طرف اون طرف بار ميكشيدن... شب هم توي همون
گاري ميخوابيدن. (يك تك فوت در ني ميكند.) آره! فقط از بركت اين قنات بود كه
مردم از تشنگي جون سالم به در بردن... ميون اين پنج شيش تا آبادي فقط قنات اين جا
بود كه آب داشت. اون هم كفاف همه رو نميداد. مردم ده هم مجبور شدن يه ميراب واسه
قنات بزارن تا كسي هوس آبدزدي به سرش نزنه... اونا هم ميزخليل رو انتخاب كردن...
آخه ناسلامتي اون خدابيامرز حق آب و گلي به اين قنات داشت. اهالي جاهاي ديگه هم
وقتي ديدن اين جا وضعش رو به راهتره، بلند شدن راه افتادن اين جا... هر چي
ميزخليل ميگفت«بابا اين قنات مردني كفاف خود ما رو نميده» تو كتشون نرفت كه
نرفت. همهشون جمع شده بودن رو گلگوشتپه . هر كي واسه خودش يه كپر زده بود و
زندگي ميكرد... ديگه تپه شده بود عين بازار شام. (دوباره در ني ميدمد و متوجه
ايرادي در آن ميشود. با يك چشم آن را برانداز ميكند و با گوشهي پوستين مشغول
تمييز كردن آن ميشود.) اولش غريبي ميكردن، ولي بعداً واسه خودشون راه ميافتادن
مياومدن توي ده... جمعههام ميآمدن بازار، شير و گليم و از اين جور خرت و پرتها
ميفروختن... داستان هم از همين جا شروع شد... آخه اون نانجيب از همونا بود... ميگن
تو خود قيخاك هم خوشنومي نداشته... دوره ميافتاده... سيخ كباب و بادبزن ميفروخته...
شبا هم توي هشتي امامزاده ميخوابيده... تازه يه شب متولي امامزاده ميفهمه، با
چك و لقد ميندازتش بيرون... خودش كه ميگه ننه باباش توي شلوغبازيهاي قرهكل
كشته شدن... ولي قيخاكيها ميگن اصل و نسب درست نداره... تخم حرومه... نه باباش
كاشتن و در رفتن... اين جا هم گندم و جو بار ميكرده، ميبرده سرآسياب. ميزخليل هم
همون جا ميبيندش. بيچارهي از همه جا بيخبر چه ميدونسته... روحش هم خبر
نداشته...هي... هي...(چوبدست را از كنار خود برميدارد و با نوك آن به گوسفند
فرضي مقابل ميزند.) ها... چييه... از گشنگي فرار كردي. (با خندهاي تمسخرآلود.)
بخور زبانبسته... بخور كه سيخ و ساتور اوس كريم چش به راهته. (رو به بره.) بدبخت
فلكزده اگه ميدونست چه خوابي براش ديدن، لب به علف نميزد... هي خاك بر سرت،
الحق كه آسمون به زمين بياد باز هم گوسفندي. ها... اين قدر ميره و ميآد و سوسه
ميريزه... تا او بدبختو خام خودش ميكنه... هي تف تو اون شرفت... يه روز خود عليمراد
پشت سيلو وا ميسته ببينه چي به او بدبخت ميگه... نانجيب دست ميزخليل رو گرفته
بود و فالشو ميخوند... خلاصه سر تو درد ندم. اين قدر از ماه و ستاره و سپيدبختي
او بدبخت ميگه و حسابي ميپزتش تا عاقبت ميزخليل پاشو ميكنه تو يه كفش كه ميخوام
بگيرمش. هر چي ميگن... بابا، اين زنيكه به درد تو نميخوره، به پير پيغمبر خوبيت
نداره، به خرجش نميره كه نميره. آخه قبلش با هاشم قرارايي گذاشته بودن. حتي علي
مراد ميگه شيريني هم خورده بودن... ولي ديگه كار از كار گذشته بود... نانجيب پاك
جادوش كرده بود... هي... هي... جاي مادرم همين حالا هم كه از بر و رو افتاده، يه
سر و گردن از زناي ديگه سرتره... ميگن معصومِ بيچاره وقتي اينو شنيد پاك از خورد
و خوراك افتاد و مريض شد. شبِ حنابندون تو رختخواب هذيون ميگفت. حقم داشت
بدبخت... نومزدش رو از چنگش درآورده بودن... پهلوون خليلش رو ازش گرفته بودن. والا
كم حرفي نيست. هر كي جاي او بود تا حال هفت كفن پوسونده بود... والا شيرزنييه...
هي... دريغ از يه تار موي او كه تو سر تو نانجيب باشه... يكي نيست بگه آخه گوشبريده
آدم قحط بود كه پاي خاطرخواه مردم در ميآي. فقط ميخوام آه اون زن بگيره. هم چي
خاكسترت كنه كه نفهمي از كجا خوردي. ناموسدريدهي بيسر و پا او از ميزخليل اين
هم از ليلا. اون دفعه رو جون سالم به در كردي... دفعهي ديگه با تيركمون مغزتو
داغون ميكنم... چي فكر كردي؟ اجلت اين جا نشسته، ببين كي بياد سر وقتت... تو و او
مرتيكهي شيرهايت. (در طول اجراي اين سطور، سنگهايي فرضي را از روي زمين
برداشته و به اقتضاي بار غضب، خشم يا ترحم آنها را در چشمهي مقابل مياندازد.)
طفلي بچه شده عين چوب خشك... ديگه چشاش داره از حدقه در ميآد... بس كه تو اون
آبنبار حبس كشيده، ديگه سو به چشش نمونده... اولا مياومد بيرون... خندهاي ميكرد.
(نگاهي آرزومندانه به افق دور مياندازد.) حالا هيچ... يا با خودش حرف ميزنه. يا
يه گوشه ميتمرگه به ديوار زل ميزنه... (در حالي كه پوستين را به خودش فشار ميدهد،
از سرما ميلرزد.) هي... ديگه داره غروب ميشده. (با فرياد خشمآلود.) هاي ، زبونبستهها،
وقت رفتنه، عين او صاحاب دگوريتون هر چي ميخورين كه سير نميشين. (به گوشهي چپ
صحنه ميرود.) ها. الاغ عوضي تو رفتي تو او سوراخي چه كار؟... قبر پدر پدرسوختتو
بكني؟... گم شو بيا اين ور ببينم. (در حالي كه زانو زده و با چوبدست مشغول در
آوردن گوسفند است.) ها... همو ولت كنم، اين جا از سرما يخ بزني تا دفعهي ديگه از
اين غلطا نكني. خاك بر سر، علف تو او سوراخي چه ميكنه! هي... جون به جونت كنن
گوسفندي. (در حالي كه با چوب به گوسفند ميزند، به وسط صحنه ميآيد و به گوسفند
ديگر: ) اَي بع و مرض... اَي بع و كوفت... اَي بع و درد ورم... گم شو. نانجيب. گم
شو، كم اون گالهتو پر كردي... راه بيفت. (در حالي كه هشكنان مشغول جمع كردن
گوسفندان است، از سمت راست صحنه ميرود كه خارج شود، اما سرش به لبهي فانوس ميخورد،
از شدت درد چوبدستي را مياندازد و در حالي كه دو دست را به روي سرش ميمالد، با
عجله به طرف سنگ برميگردد و روي آن مينشيند. با عصبانيتي مضاعف.) هي بشكنه اين
دست... اين چهار انگشتو تا بيخ عسل كنم بذارم دهنت باز هم گاز ميگيري. اين گوسفند
نمكنشناس نيست كه تو هستي. (با حرص.) آخه ديوونه، كجاي اون درخت انجير داره.
(كلافه رو به سمت چپ.) هاي الاغاي عوضي كدوم گوري ميرين؟ الان ميافتي تو دره، گم
شو بيا اين ور. (در حالي كه سرش را ميمالد و طرف چوبدستي ميدود، آن را برميدارد
و آن را به نشانهي تهديد بالا ميبرد، در حالي كه بر روي نوك پا بلند شده، رو به
گوسفندها داد ميزند.) ها،... تو كه كيفور ميشي ... رخت عروسي تن ميكني ميآي تو
كوچه بشكن ميزني. (در حالي كه تنبان خود را با يك دست بالا ميكشد.) آره، ارواح
خيك عمهت... صبر كنين، الاغاي عوضي. (با عجله از سمت چپ خارج ميشود. دوباره برميگردد
و با سرعت بره را كه جاگذاشته با خود ميبرد.)
لحظاتي ميگذرد. در طول آن
نور صحنه تا سر حد خاموشي پايين ميآيد.
تاريكي محض. دو سه رعد و برق
با صداي مهيب صحنه را براي چند لحظه
روشن ميكنند. ريزبار به يك
باره، با سرعت و در تاريكي شروع به باريدن
ميكنــــــد.
تابلــــــوي سوم
(صحنه
به تدريج روشن ميشود. دخترك پشت دار قالي نشسته و در حالي كه اشك ميريزد، مشغول
كركيت زدن است. صورت خود را ناشيانه و غليظ بزك كرده است و از قضا بسيار زيبا جلوه
ميكند. دانههاي اكليل بر موهاي سياه و بلندش ميدرخشد. بر اثر گريه دو باريكهي
كوچك سياه از سرمهي ولو شده بر دو گونهاش ديده ميشود. قبل از بالا رفتن پرده
پنبهزن از كار باز ميايستد. دو دختربچه، اولي ده و دومي دوازده ساله، با لباسهاي
سفيد يكدست و با گلسرهاي سفيد رنگ بر روي سكو نشستهاند. هر كدام يك كبوتر
سفيدرنگ در دست دارند و در تمام طول اجرا به نوازش كبوترها ميپردازند. پرده بالا
ميرود. صحنه در خاموشي نسبي قرار
دارد و فقط بر قسمت جلوي دريچه نوري سفيد تابيده ميشود. پرده بالا ميرود.)
اولي:
واي، خواهر، اگه بفهمه چه كار كنيم.
دومي:
هيس! تو رو خدا يواشتر. الان صدامونو ميشنوه.
اولي:
پارسال هم همين طور شد. اولش همه چيز آروم بود. ولي وقتي كه فهميد خيلي از دستمون
ناراحت شد. نزديك بود پاك آبرومون بره... همهش تقصير من بود.
دومي:
چي چي رو تقصير تو بود. همهش تقصير اون سگ خرسگنده بود. اگه اون سر و صدا نميكرد...
هيچ اتفاقي نميافتاد... اگه اون حيوون عوضي رو تو نميپريد، تو مجبور نبودي فانوس
رو بشكني... من هم جاي تو بودم همين كار رو ميكردم... اون سگ عوضي ميخواست تو رو
تيكه پاره كنه...
اولي:
يه لحظه ديرتر بلند ميشدم، تيكه بزرگام گوشام بود. (با حالتي مغموم.) حيووني...
راستي، خواهر، چند روز شد؟
دومي:
يك روز و نصفي... يعني اگه راستش رو بخواي، يه خردهام بيشتر... وقتي از اون تو در
اومد ديگه غروب شده بود...
اولي:
هر كي جاي اون بود، زهرهترك ميشد...
دومي:
خب اولش سخته، كم كم عادت ميكنه... تازه واسه اون راحتتره.
اولي:
واسهي چي؟
دومي:
خب معلومه. ما همهش توي آسمونيم. اصلاً تحمل تاريكي رو نداريم، حتي يه دقيقهش هم
نميتونيم تحمل كنيم... اما آدما اين طوري نيستن... هر جا كه باشن، يواش يواش عادت
ميكنن. فقط اولش سختشونه، ولي يه خرده كه بگذره، ديگه همه چيز ميشه عين روز
روشن! انگار نه انگار.
اولي:
آخه چه طوري؟
دومي:
چي چي رو چه طوري؟
اولي:
يعني چه طوري آدما ميتونن به هر اتفاقي كه براشون ميافته عادت كنن؟
دومي:
اِ...اِ... خب نميدونم... شايد... شايد واسه اينه كه اونا پرنده نيستن... يعني
شايد بيشتر واسه اينه كه اونا آدمن... آخه آدما كه مثل پرندهها نيستن... نميتونن
هر چي كه ميخوان بخورن... هر جا كه ميخوان برن... با هر كي كه ميخوان آواز
بخونن... يا هر جا دوست داشتن بخوابن... به خاطر همين هم مجبورن به هر چي و هر كس
كه دارن عادت كنن. مگر نه...
اولي:
مگرنه اون سگ عوضي تيكه پارهشون ميكنه. درسته؟
دومي:
اي خواهر... تو هم كه اون داستان رو از كلهت بيرون نميكني... آدم يه ماجراي ساده
رو كه اين قدر كشش نمي ده.
اولي:
راست ميگي، خواهر، آدما هيچ وقت ماجراهاي ساده رو كشش نميدن.
دومي:
خب معلومه. براي اين كه اصلاً يادشون نميمونه كه بخوان كشش بدن...
اولي:
يعني تو ميگي...
دومي:
خب نميدونم. شايد يادشون بمونه و نخوان كشش بدن.
اولي:
آخه... آخه... (بغض ميكند.)
دومي:
اي بابا، تو چه زود ناراحت ميشي... من كه چيزي نگفتم... اين فقط يه حدسه... نكنه
خسته شدي؟
اولي:
نه ... باور كن خسته نشدم... فقط... فقط وقتي فكرشو ميكنم. (دست دومي را در صورت
خود ميفشارد و گريه ميكند.)
دومي:
اِ... باز كه شروع كردي... تو چهت شده، خواهر... (با خندهاي كه گويي چيزي را ميداند.)
هان... نكنه...
اولي:
نه خواهر... اصلاً اين طور نيست... يعني خودم هم نميدونم... ( به پت پت ميافتد.)
دومي:
صبر كن ببينم... يه چيزي رو برام روشن كن.
اولي:
چي رو؟
دومي:
بگو ببينم، تو از كي تا حالا فكر ميكني كه من خبر نداشتم؟
اولي:
اِ...اِ... خب نميدونم... شايد از موقعي كه... از موقعي كه...
دومي:
(با همان خنده.) هان. ديدي... ديدي... هر چي گفتم به گوشت نرفت كه نرفت... آخرش هم
كارِ خودت رو كردي... خب حالا چيزي ازش مونده يا نه؟ ( دستش را به سمت اولي دراز
كرده است. او با نگاهي شرمنده دست در گريبان ميكند و يك مشت گندم در ميآورد و آنها
را در دستهاي دومي ميريزد.گندمها را جلوي كبوتر گرفته و با دست ديگر كبوتر را
نوازش ميكند.)
اولي:
ولي خواهر...
دومي:(با
لبخندي مأيوسانه.) ديگه چه فرقي ميكنه.
اولي:
ولي خودت گفتي كه...
دومي:
(انگار چيزي نشنيده.) چه جالب. بعضيهاشون جونه زدن... ولي خب بعضيهاشون هم خراب
شدن... هي... اي كاش همون روز اول اين كار رو ميكردم... اون وقت ديگه مجبور
نبوديم از اين جا بريم... تو هم اين قدر دلتنگي نميكردي.
اولي:
اين چه حرفييه، خواهر... مزهش به همينه... تازه اگه ميمونديم حتماً از سرما يخ
ميزديم. زمستوناي اين جا خيلي سرده.
دومي:
نه. زمستون كه تقصيري نداره. اصلاً زمستون اگه سرد نباشه كه زمستون نيست... ميدوني
خواهر، همهش تقصير پاييزه... همهش تقصير اون لعنتييه...
اولي:
ولي پاييز كه اون قدرهام سرد نيست...
دومي:
دِ آخه اشكال كار همين جاست... همين طور رو يه درخت نشستي و همه جا سبزه... پرندهها
ميخونن... بچهگوزنا بازي ميكنن... ماهيا توي چشمه ورجه ووجه ميكنن... اما يه
دفعه ميبيني كه همه چيز يواش يواش به هم ميريزه... اول هم از همون درختي شروع ميشه
كه روش نشستي... همين طور بيخبر از همه جا نشستي... ميبيني داره كم كم زرد مي
شه، تازه اين كه مهم نيست... مهم اينه كه تو نميتوني واسهش كاري بكني... بعدش با
اولين برگي كه كنارت ميافته ميفهمي كه ديگه وقته رفتنه... (لحظهاي سكوت.)
اولي:
(صورت دومي را به سمت خود برمي گرداند.) داري گريه ميكني، خواهر؟
دومي:
گريه؟ نه.
اولي:
چرا... داري گريه ميكني... اگه يه آينه داشتي اون وقت خودت هم ميديدي... راستش
رو بگو خواهر. نكنه تو هم... (شروع به خنديدن ميكند. متقابلاً دومي نيز ميخندد.
خندهها به صورت متواتر اوج ميگيرد و در اوج ديوانهوار خود قطع ميشود.)
دومي:
هيس.
اولي:
چييه ... چي شده؟
دومي:
هيس... يه صدايي ميشنوم... گوش كن.
اولي:
ولي من كه چيزي نميشنوم، حتماً خيالات ورت داشته.
دومي:
نه... خوب گوش كن... مثل اين كه دو نفر دارن ميآن اين جا... گوش كن.
اولي:
(لحظهاي سكوت.) مثل اين كه راست ميگي ها.
دومي:
زود باش خواهر، تا ما رو نديدن، بايد يه جايي خودمون رو قايم كنيم... زود باش. (نور
صحنه كاهيدن گرفته است. هر دو دختر از دريچه خارج شده و از درون دريچه دزدكي صحنه
را ميپايند. پس از لحظاتي كه در سكوت ميگذرد، نور سفيدرنگي سمت چپ صحنه را روشن
ميكند. زني زيبا با آرايشي غليظ و پوشش محلي و نگاهي جستجوگر، مردد، شروع به سرك
كشيدن در صحنه ميكند. صورت زن به شيوهي جنوبي خالكوبي شده و حلقهاي در بيني
دارد، زن پس از كاويدن صحنه به سمت خروجي راست رفته و آن جا را نيز ميكاود. سپس
با عجله به سمت چپ مي دود. رو به ورودي چپ:) نه... مثل اين كه خبري نيست... حتماً
يه گوشه نشسته و داره آبغوره ميگيره... مثل اون گور به گوري تا موشو آتيش بزنن،
سر و كلهش پيدا ميشه... زود باش، ديگه... چرا لفتش ميديدي؟(بعد از چند لحظه، در
حالي كه سگي سياهرنگ را به دنبال دارد، دوان دوان از سمت راست صحنه خارج ميشود.
در تمام طول اجرا دخترك در تاريكي نسبي قرار دارد و مشغول بافتن فرش است. وجودش
محسوس نيست. پس از رفتن زن، صحنه حالت اوليهي خود را به دست ميآورد و دو دخترك
سرككشان به سكو باز ميگردند.)
اولي:
اين حيوون عوضي آخر يه كاري دست ما ميده، خواهر.
دومي:
خدا نكنه... تا حالا كه اتفاقي نيفتاده... از اين به بعدش هم خدا بزرگه.
اولي:
ديدي، خواهر... چاق و چلهتر از پارسال شده... مثل اين كه بد بهش نميرسن.
دومي:
خب معلومه... اون طوري كه اون...(صداي جيغ زن حرفش را قطع ميكند. صحنه دوباره كم
نور ميشود. زن در حالي كه نيمهعريان است عقب عقب و در حالي كه مشغول تكاندن لباسهايش
است، پريشان وارد شده، بلند بلند دشنام ميدهد.)
زن:
كثافتا... ديگه كارتون به جايي كشيده تو رختخواب من جا خوش ميكنين. دخترهي
لجن... همون حقته اين قدر تو آبنبار بموني تا بپوسي... مگه گيرت نيارم. (لنگه گالش
خود را كه در آورده است جهت كشتن جانوران مزبور متوالياً به زمين ميكوبد. صداي
واق واق سگي از پشت صحنه به گوش ميرسد.) خب بابا اومدم... انگار جيگرش لكه
افتاده. (با خندهي شيطاني.) طفلكي حق هم داره. لقمهي چرب و نرمي از دستش پريد. (
با همان خنده كه اوج ميگيرد، از ورودي راست خارج ميشود.)
اولي:
ديدي، خواهر...
دومي:
آره... طفلي دختر دلش به همين چند تا جونور خوش بود.
اولي:
ولي جاي اونا كه توي خونه نيست. اون هم تو رختخواب اون زنه... خب هر كي هم جاي اون
بود اين كار رو ميكرد... جاي جيرجيرك توي جنگله... لاي درختا... نه تو رختخواب
آدميزاد... اون هم اين موقع.
دومي:
(با تحكم.) اولاً كه اونا خودشون نيومدن اين جا و ليلا آوردتشون... ثانياً اونا
حيوونن، چه مي دونن رختخواب چيه... آزارشون هم به يه مورچه نميرسه چه برسه به
آدم... تازه، نه اين كه جاي خود ما هم اين جاست... همين الانش هم اگه پيدامون كنن،
تيكه بزرگمون گوشمونه... راستش رو بگو. نكنه بهشون حسوديت ميشه.
اولي:
اِ... نميدونم... شايد... ولي آخه.
دومي:
ولي بي ولي... ببين خواهر... همهي بدبختيها سر همينه... اولش از همين جا شروع ميشه...
آدم يه چيزي رو ميخواد كه مال خودش نيست... بعد كه ميره جلو ميفهمه اون مال يه
نفر ديگهس... يعني از اولش هم مال اون بوده... منتها تو تازه فهميدي... اون وقته
كه حسادت چشمش رو كور ميكنه... يعني فقط يه چيزو ميدونه... اون هم اين كه اون
چيز رو ميخواد... اصلاً هم توجه نداره كه اون مال يه نفره ديگهست... يعني صاحاب
داره.
اولي:
من كه نفهميدم... همهش شد مال اين، مال اون... مال من، مال تو ... اصلاً همين مال
كسي بودن يعني چي؟
دومي:
اِ... خب... مال كسي بودن... يعني... يعني... مال كسي بودن ديگه.
اولي:
خب يعني چي؟
دومي:
چه طور بگم... راستش رو بخواي خود من هم درست و حسابي نميدونم... خودم هم فقط
شنيدم... مثلاً ميگن اين مزرعه مال منه، يا اين خونه مال منه، يا مثلاً اين پرنده
يا اون درخت... يعني آدم براي به دست آوردن هر چيزي اول بايد زحمت بكشه تا بتونه
اون چيز رو به دست بياره. بعدش هم كه اون چيز رو به دست آورد، اون چيز مال اون
آدمه... مثلاً يه آدم براي اين كه يه پرنده رو بگيره، بايد خيلي كارها انجام بده.
اولش بايد يه دونه تله پيدا كنه... بعد بايد اون رو يه جاي مناسب بزاره و خوب
قايمش كنه، بعد بايد بره يه بوته گير بياره و پشتش قايم بشه... بعد، چند ساعت صبر
كنه...تو آفتاب، تو بارون... تو گرما، تو سرما... خلاصه بايد اين زحمتا رو به خودش
بقوبولونه. تازه بعدش هم كه پرنده رو گرفت، بايد بره يه قفس پيدا كنه و پرنده رو
توش بزاره تا يه وقت هوس در رفتن نكنه... خب تمام اينا زحمت داره ديگه... از اول
تا آخرش دردسره. با اين همه زحمت، تازه ممكنه يه جاي كارش هم اشكال پيدا كنه...
اون وقته كه همهي زحمتاش به باد رفته... مثلاً كافييه يه روز كه ميره به پرنده
آب و غذا بده... حواسش پرت بشه و در قفس رو باز بزاره... اون وقته كه پرنده واسهي
هميشه ميره و تمام زحمتاش نقش بر آب ميشه... ولي خب، اگه هيچ اتفاق بدي نيفته،
اون وقته كه اون آدم هر جا كه برسه، ميگه اين پرنده مال منه... كسي هم حق نداره
به پرنده نگاه چپ بكنه.
اولي:
ولي، خواهر، داشتن يه پرنده كه اين همه ادا و اصول لازم نداره. فقط كافييه آدم يه
تپه گير بياره و چند دقيقه روش بشينه... بعد همين طور كه سرش پايينه و حواسش يه
جاي ديگهست، يه پرنده ميآد و ميشينه بغل دستش، درست توي دو قدميش... كافييه
سرشو بلند كنه و پرنده رو ببينه... فقط ميمونه كه با پرنده حرف بزنه. اين هم كه
كاري نداره... تازه اگر هم حرف نزد، چيزي عوض نميشه... چون خود پرنده ميدونه كه
اون دنبال چي ميگرده و واسه هميشه مال اون ميشه... تازه اگر هم يه روز كه ميخواد
به پرنده آب و غذا بده، حواسش پرت بشه و در قفس رو باز بزاره. پرنده جايي نميره
كه زحمتاش نقش بر آب بشه. چون اصلاً زحمتي نكشيده كه بخواد نقش بر آب بشه. مگه نه؟
دومي:
اي خواهر! تو اين حرفا رو واسه اين ميزني(با تحقير.) كه آدم نيستي. هر جا بخوابي
اون جا خونته... هر چي كه بخوري اون غذاته... با هر كي حرف بزني اون رفيقته... با
هر كي كه بخوابي اون همسرته... اي بابا... آدم درست و حسابي كه اين طور نميشه...
اصلاً آدم درست و حسابي عارش ميشه كه با يه پرنده حرف بزنه چه برسه كه بخواد اونو
مال خودش بكنه... اون وقت مردم چي ميگن؟
اولي:
ولش كن طرف ديوونست.
دومي:
خجالتو خورده حيا هم روش.
اولي:
ولگرد خيابونا!
دومي:
مگه خودش خوار مادر نداره.
اولي:
نونت نيست، كه هست.
دومي:
آبت نيست كه هست.
هر
دو با هم: پس آخه چه مرگته؟(هر دو در لاك خود فرو رفته، سكوت ميكنند.)
اولي:
خواهر!
دومي:
بله!
اولي:
اگه يه سؤال ازت بكنم، مسخرهم نميكني؟
دومي:
آخه واسه چي بايد مسخرهت كنم؟
اولي:
قول ميدي؟
دومي:
قول ميدم.
اولي:
قولِ قول؟
دومي:
قولِ قول.
اولي:
خواهر!قفس به چي ميگن؟(دومي پقي ميزند زير خنده.) ولي خواهر، تو قول دادي.
دومي:
اي بابا! باز هم كه به خودت گرفتي.
اولي:
يعني منظورت اينه كه به حرف من نخنديدي؟
دومي:
خب، معلومه. دليلي نداره به حرفت بخندم.
اولي:
پس به چي خنديدي؟
دومي:(در
حالي كه ميخندد.) به قفس!
اولي:
مگه قفس خنده داره؟
دومي:
ببين، خواهر، قفس مثل يه جعبهي تورييه... يه دره كوچيك هم داره كه هميشهي خدا
بستهست... آدم هر چي رو كه خيلي دوست داره، ميكنه تو قفس، بعد هم درش رو محكم ميبنده
تا دست هيچ احدالناسي بهش نرسه. بعد هم از سقفي، ديواري چيزي آويزونش ميكنه، تا
هميشه جلو چشم باشه... فهميدي؟
اولي:
آره خب، فهميدم... ولي نفهميدم كجاي اين خنده داشت؟
دومي:
همه جاش.
اولي:
آخه كجاش؟
دومي:
ببين! مگه آدم هر چي رو كه خيلي دوست داره تو قفس نميزاره.
اولي:
خب درست.
دومي:
مگه بعدش در قفس رو محكم نميبنده تا دست هيچ احدالناسي بهش نرسه.
اولي:
اين هم درست.
دومي:
مگه بعد از سقف و ديوار آويزونش نميكنه تا هميشه جلو چشمش باشه؟
اولي:
اين هم درست.
دومي:
دِ... آخه موضوع همين جاست... وقتي دست هيچ احدالناسي به اون نرسه... خب معلومه كه
دست خود آدم هم بهش نميرسه.
اولي:(در
حالي كه يك چيزهايي دستگيرش شده است.) اِ... راست ميگي ها... (كمي سكوت.) ولي يه
چيز ديگه... مگه آدم نميتونه در قفس رو باز كنه كه حداقل دست خودش به اون چيز
برسه.
دومي:
معلومه كه ميتونه... منتها اين جا يه اشكالي هست... قفسي كه درش باز بشه كه ديگه
قفس نيست... قفس يعني يه جعبهي توري با يه درِ كوچيك هميشه بسته... يادت نره...
اولي:
(بعد از كمي سكوت و تفكر.) راستي،خواهر... تو از كجا ميدوني كه آدم راستي راستي
اون چيزي رو كه تو قفس گذاشته دوست داره... شايد واقعاً اين طور نباشه.
دومي:
(در حالي كه بلند ميخندد.) اگه اين طور بود كه نور الا نور ميشد... چون اون وقت
مجبور ميشد يه قفس گنده بسازه و جاي اون چيز، خودش بره تو قفس.
اولي:
آخه براي چي؟
دومي:
خوب معلومه... واسه اين كه تو اين دنيا به اين بزرگي... چيزايي كه آدم دوست نداره
نسبت به چيزايي كه دوست داره، خيلي بيشتره... خيلي... نسبتش مثل دريا ميمونه به
يه قطره...
اولي:
(كه ديگر بلبل شده.) يعني آدم هر چي رو كه خيلي دوست داره، هميشه جلوي چشمشه، هان؟
هميشه؟
دومي:
هميشه.
اولي:
ولي با اين وجود هيچ وقت خدا دستش بهش نميرسه، هان؟ هيچ وقت؟
دومي:
هيچ وقت.
اولي:
(بعد از كمي تفكر و سكوت، با خنده.) ولي خواهر اين كه خيلي مسخرهس.
دومي:
قربون دهنت... من هم كه از اول همين رو ميگفتم.(بعد از كمي سكوت.)
اولي:
ولي خواهر، ما كه تو قفس نيستيم... هستيم؟
دومي:
ما نيستيم، ولي... (جيغ دخترك رشتهي سخن را پاره ميكند. نور سفيد خاموش شده و
نور قرمز فضاي اطراف دخترك را روشن ميكند. هر بار كه چنين اتفاقي ميافتد، دو
دختر به گونهاي وحشتزده در تاريكي به صحنه مينگرند، گويي آمادهاند كه به
اشارتي پا به فرار بگذارند. دخترك در حالي كه با تيغ قاليبافي دست خود را بريده،
مشغول حرف زدن و ور رفتن با آن است.) از صبح تا به حال اين دومين بارهته... اين
بار هم شانس آوردي... نگفتي اگه يه وقت ميزدي و پسزمينه رو كثيف ميكردي چه خاكي
بر سرم ميكردم... هيچي اونوقت قالي به لعنت خدا هم نميارزيد...بايد ميانداختمش
دور... اون وقت خودت بهتر از من مي دوني كه چه بلايي سرت ميآمد... (در حالي كه به
علامت تمسخر ميخندد، گويي چيزي را ميداند كه ديگران بيخبرند، انگشت دست ديگرش
را به نشانهي تهديدي دروغين تكان ميدهد. انگشت زخمي را در دهان ميگذارد و از
چهارپايه به سمت كوزهي آب ميرود. از جعبهي نخسوزن تكهاي پارچه در آورده، آن
را با آب خيس ميكند و در حالي كه مشغول به اصطلاح دوا و درمان است، درست به صحنه
آمده، رو به روي تماشاگران چهارزانو مينشيند، نور قرمز
دايرهاي
حول دخترك ميسازد، در تمام طول صحبتها مخاطبش انگشت بريده شده است كه جهت بند
آمدن خون آن دائم با دستمال پاكش مي كند. صداي شهوتآور زني از پشت صحنه نوعي
ديالوگ مبتني بر«سوءتفاهم» ايجاد ميكند. در هر قسمت زن با خندههاي كيفوري و نفسنفسزنان
و دختر با تك سرفههاي خفيف حرف ميزند.)
صداي
زن: نه، عزيزم! فقط دفعهي اول درد داشت... اون هم چه دردي... همچين ميسوخت،
انگار يه سوزن كردن توش.
دخترك:
آره، خب، فقط دفعهي اول درد داشت... اون هم چه دردي ...انگار يه سوزن كردن توش...
ولي خب، اگه يه خرده دوا بهش ميزدم. دردش رو خوب ميكرد... ميشد عين روز اولش.
صداي
زن: ايبابا! از همون روز اولش هم خوب نميكرد... دوا درمون هم كرديم، فايدهاي
نداشت.
دخترك:
خب از كجا معلوم؟ شايد خواب رفته و تو هم حواست نبوده... اين طور وقتا اگه يه خرده
زير آب نگه داري خوب خوب ميشه... اصلاً انگار نه انگار كه همين چند دقيقهي پيش
خواب رفته.
صداي
زن: (با خنده.) آب؟ اي بابا تو هم خيلي پرتي. تا ميآمد بلند شه ميخوابيد. اون
وقت تو ميگي آب؟
دخترك:
خب كسي چه ميدونه... شايد ازش خيلي كار كشيدي، اون هم خوابيده و ديگه بلند نشده.
صداي
زن: نه! من كه يادم نميآد.
دخترك:
چرا! اگه يه خرده برگردي عقب، برگردي به گذشتهها، حتماً ميآد.
صداي
زن: (با خنده.) برگردم؟
دخترك:
خب آره ديگه.
صداي
زن: (با خندهاي جنونآميز.) باشه... يه دقيقه صبر كن.(صداي جيرجير تخته.) ولي اين
طوري خيلي درد داره ها.
دخترك:
هميشه اولش همين طوره، ولي بعد كم كم عادت ميكني. (در حالي كه ناخودآگاه و از روي
حواسپرتي فشار بيش از اندازه به دستش آورده، آمادهي فرياد زدن است، ولي صداي زن
به جاي او اين كار را انجام ميدهد.)
صداي
زن: آخ... تو رو خدا يواشتر.
دخترك:
ببخشين، اصلاً حواسام نبود... به خدا نميخواستم دستمال رو اين طوري محكم بكشم
روش. تو رو خدا ببين، حالا مگه به اين زوديا بند ميآد.
صداي
زن: خب معلومه كه به اين زوديا نميآد... صد دفعه بهت گفتم كمتر بكش... به خرجت
نميره كه نمي ره... هميشه تا اين موقعها ديگه اومده بود... اين طوري آخر يه
بلايي سر خودت ميآري.
دخترك:
نه بابا... اين كه چيزي نيست... از اين بدترش هم به خير گذشته... همون اولا مگه
يادت نيست... مگه بند مياومد... خون بود كه عين فواره ميپاشيد اين ور و اون
ور... كركيت... دستگيرهي در... استكان نعلبكيها... همه كثيف شده بودن... سر همون
نزديك بود يه پس كتك مفصل از ننهم بخورم... مگه يادت نيست؟
صداي
زن: دفعهي اول، دفعهي اول... دفعهي اولش رو به رخ من ميكشه... همچين عين فواره
هم نمي پاشيد اين ور و اون ور... تازه دفعهي اول دفعه ي اول بود... الان دفعهي
چندمه؟
دخترك:
صدم، هزارم... چه ميدونم شايد هم بيشتر.
صداي
زن: اي قربون دهنت... اين شد يه حرف حسابي. (صداي بوسهي آبدار زن به گوش ميرسد.
اين بوسه بوسهاي است نامرئي كه بر گونهي دختر شده است. دخترك در حالي كه دستش را
به روي گونه برده و صورتش خونآلود مي شود، در خلسهاي ناشي از اين ابراز محبت فرو
ميرود و چشمهايش را ميبندد.)
دخترك:
ميدوني! اون اولا كه ننهم لباسهاي بابامو وصله ميزد، گاهي وقتا حواسش پرت ميشد
و سوزن تو دستش فرو ميرفت. وقتي اين طور ميشد... ننم انگشتش رو ميكرد تو دهنش.
تا اين كار رو ميكرد فوري خون بند مياومد. صد دفعه بابام بهش گفته بود«موقعي كه
دوخت و دوز ميكني انگشتدونه دستت كن» ولي به خرجش نميرفت كه نميرفت... (دخترك
به تقليد انگشتش را در دهان ميگذارد.)
صداي
زن: (با عصبانيت.) بله ديگه... همين يه كارم مونده بود...
دخترك:
خب مگه چييه؟
صداي
زن: (با عصبانيت.) مگه چييه؟
دخترك:
خب آره. واسه يه بار هم كه شده به امتحانش كه ميارزه.
صداي
زن: باشه... ببينم ديگه چه بهانهاي ميآري. (صداي جير جير تخته.)
دخترك:
(با همان حالت حلسه.) ميدوني! هر سال همين موقعها وقت گندمچيني بود... اون موقع
زمين خيلي بركت داشت. طفلي بابام كلهي سحر كه ميشد، راه ميافتاد طرف آسياب...
يه عالمه گندم ميآوردن كه آسياب كنن... اين قدر گندم ميآوردن كه تمام سيلو تا
خرخره پر ميشد... اون وقت مجبور ميشد كيسهها رو بيرون بزاره... سرآسياب پر ميشد
از يه عالمه كيسه... اون هم كه هميشه دست تنها بود... تا غروب يه نفس كار ميكرد...
وقتي مياومد ديگه ناي حرف زدن نداشت... ولي باز با اين حال خنده از لبش نميافتاد...
بعد از شام تا سرش رو ميذاشت رو بالش خوابش ميبرد. (به خودش ميآيد.) بعد از اون
ننهم داغون شد... انگاري يه شبه صد سال پيرتر شد... آخه ميدوني اونا همديگه رو
خيلي دوست داشتن.
صداي
زن.(كلافه.) اَه... حالا كه وقت منبر رفتن نيست... چي شد؟ اومد؟
دخترك:
(در حالي كه ناگهان به خودش و انگشت بريدهاش ميآيد.) نه! هنوز داره ميآد.
صداي
زن: (هيجان زده.) داره ميآد؟
دخترك:
آره. تازه مثل اين كه بدتر هم شد... (صداي ديوانهكنندهي جير جير تخته، صداي مبهم
جر و بحث، صداي شكستن ظروف، واق واق سگ، پريشاني ناگهاني دختر كه از جاي خود بلند
شده و وضع وخيم و نگرانكنندهي دست خود را مينگرد، آرامش را به هم مي زند.)
صداي
زن: (غضبناك.) هي... چي كار ميكني، يه چيز بگير زيرش... همه جا رو نجس كردي...
ناسلامتي اين جا نماز ميخونيم ها... (دخترك كه گويي فهميده چه دست گلي به آب داده
و خون دستش به روي فرش ريخته، مشوش به خود ميآيد.)
دخترك:
واي! خاك بر سرم... ببين چي كار كردم... حالا مگه پاك ميشه... واي خدا... جواب
ننمو چي بدم. ( به سمت جعبهي نخ سوزن رفته، پارچهي بلندي برميدارد و با دندان
آن را پاره ميكند، با آب خيس كرده، در حالي كه دو دستي و بيثمر مشغول كشيدن محل
آلودگي است: ) واي، پاك نميشه. (چندين بار اين كار را انجام ميدهد، اما بر اثر
پخش شدن آلودگي وضع بدتر ميشود.) واي خدا... بدتر شد. (گريان، مأيوس، پريشان،
نگران، دستپاچه، وحشتزده و خلاصه متجسم تمام بدبختيهاي كودكانه از جاي برميخيزد
و عزم گريختن دارد. تا جنب راست ميدود ولي ناگهان تغيير عقيده داده از جنب چپ پا
به فرار ميگذارد. سكوت براي لحظاتي حكمفرماست. نورسفيدرنگ به روشن كردن دريچه ميپردازد
تا هاتفين آمادهي مرثيه گفتن شوند. بدون توجه به يكديگر كبوتران را مخاطب قرار ميدهند.)
اولي:
(مغموم.) شكست! اون هم با اين همه سر و صدا، كم مونده بود ديوونه بشم. ميخواستم
داد بزنم. (داد ميزند.) گوشاشو بگيره، فرار كنه، اگه نميتونه بميره، اما باز هم
نتونستم... مثل هميشه... ولي باز هم شكست.
دومي:
اون هم با اون همه شكوفه... وقتي ميشمردم سرم گيج رفت... نزديك بود بيفتم... تا
صد شمردم... ولي بقيهش رو نتونستم.
اولي:
هر شكوفه رو پنج بار شمردم... هر پنج بار هم غلط... هر دفعه يه دونهش رو زمين ميافتاد...
دوتاش زير پا له ميشد.
دومي:
سه تاش جون ميداد.
اولي:
چهارتاش ميمرد.
دومي:
ولي پنجميش هيچ وقت رو زمين نيفتاد.
اولي:
اين قدر منتظر نشست تا آخرش هم از تنهايي مرد.
دومي:
ولي باز هم نيفتاد.
اولي:
لخت لخت شده بود. ولي باز هم از مردن خجالت ميكشيد.
دومي:
سرش رو لاي پاهاش قايم كرد ولي وقتي ديد چه قدر قشنگ شده، زياد شد.
اولي:
خيلي بيشتر از صد تا ... هزار تا... شايد هم بيشتر.
دومي:
اين قدر كه خودش هم خسته شد. بوي سيب حالش رو به هم مي زد.
اولي:
ولي باز هم دست بردار نبود. هي زياد ميشد... هي زياد مي شد.
دومي:
اين قدر كه خودش هم جلوي چشاشو گرفت.
اولي:
يه لحظه خودش رو بو كرد... فكر كرد بوي سيب ميده.
دومي:
ولي اشتباه ميكرد.
اولي:
به خدا اشتباه ميكرد. (با بغض.)
دومي:
اما ديگه كار از كار گذشته بود... بوي سيب سرش رو عين يه تيكه سنگ سنگين كرده بود.
اولي:
اون وقت بود كه فهميد به هيچ درد به جز شكستن نميخوره.
دومي:
عين يه تيكه سنگ به دردنخور.
اولي:
ديگه خجالت نميكشيد... آخرين دفعهاي كه خودشو ديد فكر كرد داره ميخنده.
دومي:
ولي اشتباه ميكرد.
اولي:
(با بغض.) به خدا اشتباه ميكرد.
دومي:
ولي باز هم شكست.
اولي:
ولي باز هم شكست.
دومي:
عين يه تيكه سنگ به درد نخور.
اولي:
عين يه تيكه سنگ به دردنخور.
(در
سكوتي مغموم صداي جيرجيرك براي مدتي كوتاه به گوش ميرسد.)
اولي:
(با لبخندي مغموم.) الان خيلي وقته كه ازش خبري نيست.
دومي:
دو ساعت پيش ميشه يه سال.
اولي:
آره.
دومي:
ميگن هر روز غروب وقتي خورشيد ميميره صداي آوازش رو ميشنون.
اولي:
ميگن اين قدر قشنگه كه هيچ كس به جز خودش نميتونه بشنوه.
دومي:
خودش و پروانههاش.
اولي:
به پاي هر كدوم يه نخ قالي بلند بسته تا گم نشه.
دومي:
ولي باز هم از زخمش خون ميآد.
اولي:
عين يه رودخونه.
دومي:
يه رودخونهي بزرگ
اولي:
يه رودخونهي بزرگ كه وسطش يه تيكه سنگ بزرگه.
دومي:
يه تيكه سنگ به دردنخور.
اولي:
با يه ترك كوچيك لاي انگشتاش.
دومي:
يه ترك بهدردنخور.
اولي:
با يه عالمه جيرجيرك ... با شاخكهاي كوچيك قرمز... صد تا... هزار تا... شايد هم
بيشتر.
دومي:
يه عالمه جيرجيرك مرده.(براي اولين بار متوجه حضور يكديگر ميشوند. نور لحظه به
لحظه بيشتر ميشود.)
اولي:
نه خير... هيچ هم نمرده.
دومي:
مرده.
اولي:
نمرده.(اين دعواي لفظي توأم با نور اوج ميگيرد و كم كم به نزاع بدني تبديل ميشود.)
دومي:
خودم ديدم كه مرده.
اولي:
نه خير... تو از اولش هم دروغ گفتي. (فرياد ميزند.) هيچ وقت نمرده.
دومي:
هميشه مرده... تويي كه نميبيني.
اولي:
(جنونزده.) نمرده... نمرده... نمرده. (در اوج نزاع دو دست از درون دريچه بيرون ميآيد.
دست راست دهان دخترك سمت چپ را ميگيرد و دست چپ، دهان دخترك سمت راست را . بدون
نماياندن صاحبشان هر دو دخترك را از دريچه به داخل ميكشند. هر دو كبوتر كه از پا
در دستهاي دختركان هستند، شروع به بال زدن ميكنند و بدون رهايي همراه آنان به
داخل كشيده ميشوند. بر هر دو دست انگشترهاي عقيق ميدرخشند. صحنه براي مدتي در
ظلمات فرو ميرود و سپس از دور دستها صداي عصا زدن فردي شنيده ميشود كه يك پايش
روي زمين كشيده مي شود. صدا لحظه به لحظه بلندتر ميشود و با نزديك شدن او صحنه
نيز به آرامي روشن ميشود. پيرمردي است كريهالمنظر، قريب به هفتاد سال سن، قوز
كرده. به هنگام خنديدن كرمهاي مغزش را كه به دندانهايش راه يافتهاند نشان ميدهد.
نيمي از صورتش به همراه ريش انبوه و نامنظمي كه دارد سوخته، دستار مشكي به سر و
عبايي شتري بر دوش و شالي سبزرنگ دور كمر دارد. در دست راست عص دارد و دست چپش
چيزي را زير عبا پنهان كرده است. به همان نقطهاي ميآيد كه دخترك قرار داشت. ميايستد
و با حركتي آرام و نمايشي و با خندههاي متواتر و كريه كه پيوسته اوج ميگيرد،
لاشهي دو كبوتر سربريده را از زير عبا درآورده و رو به روي تماشاگران ميگيرد. پس
از آن كه از خنده سير شد لاشهها را جلوي پايش انداخته و دستهاي خونآلودش را با
گوشهي عبايش پاك ميكند،در طول اجرا مخاطبش كبوترانند و هر چند گاهي ضربهاي به
نشانهي تنفر يا تمسخر به آنان ميزند.) خب، تو آسمونا دنبالتون ميگشتم، تو زمين
پيداتون كردم. خب، خوش اومدين... خوش اومدين... صفا آوردين... چه خبر از اين
طرفا... راه گم كردين... گفتم براتون آب و دون تازه بيارن... تا يه نفس تازه
كنين... چايي هم دم ميكشه... خب تعريف كنين ببينم، چه خبرا، تو راه چي ديدين،
هان؟ كوچولو تو اول بگو ببينم... اِ. رودربايستي نكن... اين جا رو عين خونهي خودت
بدون... هان... تعريف كن ببينم... گنبد امامزاده همون طور عين خورشيد ميدرخشيد
يا نه؟... اي بابا.. اين چه سؤالييه. خب معلومه كه ميدرخشيد... هان ... تو تعريف
كن... تو لااقل بزرگتري... عقلت هم بيشتره... خدا رو چي ديدي، شايد اين كوچولو هم
از قبل تو زبون باز كرد... بگو ببينم تو راه كه مياومدين رو كلهي چند تا مأمم
خرابكاري كردي، هان؟ ... يه خرده فكر كن... حتماً يادت ميآد... آره... آفرين.
همونايي كه داشتن لب حوض امامزاده وضو ميگرفتن.... آره ديگه همون موقعي كه داشتن
سرشونو مسح ميكشيدن... هان، مثل اين كه يواش يواش داره يه چيزايي يادت ميآد...
هان، يادت اومد؟(پيرمرد خم ميشود و دو كبوتر را برميدارد و آويزان از پا در
بالاي سر خودش نگه ميدارد.) هان. يادت اومد؟ ببينم... يكيشون يه خرده پير نبود،
هان؟... قدش؟ خب قدش متوسط بود، درست همقد خودم. (با دست اشاره ميكند.) گوشهي
صورتش هم سوخته بود. (با دست اشاره ميكند.) دندون عاريه هم داشت. (دندان عاريه را
از دهان درميآورد و آن را روبهروي لاشهها ميگيرد.) اي بابا... پاك فراموش كرده
بودم... خب معلومه كه خستگي و گرسنگي راه هوش از كلهي آدم ميبره... خب نبايد هم
يادتون بياد... تا خستگي راهتون رو بگيرين... ناهار هم حاضر ميشه... سرافراز ميكنين
اگه ناهار رو با ما نوش جان كنين... اي بابا تعارف ميكنين... ديگه كلبه خرابهي
درويش كه اين حرفا رو نداره... ناهار هم چيز قابلداري نيست... البته نميدونم
دوست دارين يا نه... خب حتماً دوست دارين... آبگوشتاي حاج خانوم توي ده لنگه
نداره... قول ميدم همچي يه لقمه كه بخورين به به و چه چهتون بلند شه... اون هم
آبگوشتي كه با گوشت قربوني تازه درست كرده باشن. (چونان قصابي حرفهاي كه به
برانداز كردن ذبح ميپردازد، كبوترها را سبك سنگين ميكند.) بعد غذا ديگه حتماً
همه چي يادتون ميآد... حتماً يادتون ميآد... آبگوشته و نخود ديگه... بعد ناهار
خودتون با گوش خودتون جيكجيك مستونتون رو از توي ماتحتم ميشنوين. (با قهقهههاي
كريه كبوترها را به زمين مياندازد و ناگهان قيافهي اصلي خود را باز مييابد. رو
به سمت راست صحنه فرياد ميزند.) آي پسر... زود بيا لش اين دو تا جونور رو جمع كن
تا تموم خونه رو نجس كردهن. (از سمت راست.)
صداي
يك پسربچه: چشم، آقا. الساعه.
پيرمرد:
به حاج خانم ميگي زياد نجوشونتشون... همين كه يه قل زد برشون داره، وگرنه گوشت وا
ميره... آي پسر، پس كدوم گوري هستي؟
صداي
يك پسر بچه: چشم، آقا. الساعه. (پيرمرد با چند فحش و ناسزاي زير لب صحنه را از سمت
چپ ترك ميكند. هنگام خروج همان صداي عصا زدنها تا دوردستها ادامه پيدا ميكند
تا به كلي قطع شود.)
خاموشي
تدريجي صحنه را تا سرحد رسيدن به تاريكي مطلق گوزهايي
با
صداي كشيده همراهي ميكنند.
پاييز 78
پاييز 78
No comments:
Post a Comment