برگي از آلبوم


Diego Rivera. The Hands of Dr Moore. / Los manos del Dr. Moore. 1940. Oil on canvas. 45.8 x 55.9 cm. San Diego Museum of Art, San Diego, CA, USA.




كاترين ما نسفيلد
ترجمه: شهريار گلواني



   امكان نداشت لنگه ي اين آدم پيدا شود. از بس خجالتي بود هيچوقت حرفي براي گفتن نداشت و براي همين حضورش سنگين و غير قابل تحمل بود. اگر اتفاقي گذرش به محل كارتان مي افتاد، نمي دانست كجا و چطوري از پيش تان برود، اينقدر مي نشست و مي نشست كه از دست اش ذله مي شديد و وقتي بالاخره پا مي شد و گورش را گم مي كرد اين احساس در وجودتان زنده مي شد كه هر چي دم دست تان است ـ البته هر چه بزرگتر و سنگين تر بهتر ـ پشت سرش پرت كنيد. عجيب اينكه در نظر اول آدم جالبي تصور مي شد. همه نظرشان همين بود. اگر بعد از ظهري گذرتان به قهوه خانه مي افتاد پسر لاغر سيه چرده اي را مي ديديد كه در گوشه اي با فنجان قهوه در مقابل اش نشسته و پيراهن آبي كشباف با ژاكتي پشمي بتن كرده و تمام دگمه هايش را چفت كرده است. پيراهن آبي و ژاكت قهوه اي با آستينهاي كوتاه حالت سپري را به او مي داد كه گويي تصميم گرفته راهي دريا شود. در واقع اين كار را هم كرده بود لباس خواب اش را با عكس مادر برداشته در بقچه اي پيچيده سر چوبي گره زده و در دلِ تاريكي شب غرق شده بود. موها را از ته زده و چشمهاي قهوه اي اش با مژه هاي بلند و لب و لوچه يِ آويخته اش حالتي داشتند كه انگاري مهم بود هيچگاه نگريد... مگر مي شد در برابر چنين موجودي مقاومت كرد و دلگير نشد؟ با نزديك شدنِ پيشخدمت كنجكاو بود بداند كيست و چه كاره است... ، نامش يان فرنچ و حرفه اش نقاشي است . مي گويند خيلي باهوشه . زماني زني خواست در حق اش مادري كند و لذا از خانه و زندگي ، خورد و خوراك و لحاف تشك اش پرسيد و وقتي به كارگاه اش رفت تا ببيند جوراب هايش وصله پينه مي خواهند يا نه هر چه زور زد، كسي پاسخ نداد گر چه مي توانست قسم بخورد كه صداي نفسهاي اش را از تو مي شنيد... بانااميدي بازگشت. زني ديگر تصميم گرفت او را گرفتار عشق خود كند، او را پيش خود خواند و بهش گفت: » پسر « و به قدري نزديك اش شد كه بوي افسونگر زلفهاي اش مشام فرنچ را پر كرد. بعد بازوي اش را گرفت و گفت: اگر كمي جرأت داشته باشي زندگي مي تواند عالي باشد. عصر به كارگاهش رفت، زنگ زد و زنگ زد ... نااميد بازگشت زنِ ديگري گفت: اين پسره احتياج به مستيِ درست و حسابي دارد. دوره افتادند و به كافه ها و كاباره ها و دانسينگهاي كوچك كه بابت هر بطري زهرِماري كه مزه ي آب زردآلوي توي قوطيهاي حلبي را مي دهند بيست و هفت چوب مي گيرند و اسمشان را هم گذاشته اند شامپاين، سرزدند. جاهاي ديگري هم رفتند كه بهتره حرفشو هم نزنيم. جاهايي كه آدم توي تاريكي وحشتناك مي شينه، جاهايي كه هميشه يك نفر شب پيش تير خورده، ولي با همه ي اينها پسره ككش هم نگزيد. فقط يك بار خيلي مست كرد اما به جاي گل كردن، با دوخالِ گرد قرمز بر روي گونه ها خشكش زد. درست مثل ـ آره عزيزم ـ مثل وقتي كه آدم با شنيدن موسيقي راگ(1) خشك اش مي زند. مثل عروسك شكسته! وقتي زنه خواست او را به كارگاهش برساند پسره به خود آمد و يك خيابان پايين تر گفت: » شب به خير « انگاري از كليسا آمده اند بيرون ... نااميد از هم جدا شدند.

خدا مي داند بعد از چندبار تلاش نافرجام ـ از آنجا كه روح نيكي خيلي دير در زمان مي ميرد ـ بالاخره دست از سرش برداشتند. البته هنوز هم لطف شان حال او مي شد و به شوهاي شان دعوت و در كافه باهاش خوش و بش مي كردند ولي هر چه بود از اين حد متجاوز نمي كرد. هنرمند براي كساني كه اهميتي برايشان قايل نيست، وقت صرف نمي كند ، مگر نه؟

از اينها گذشته ، فكر مي كنم آدم مشكوكي است، معلوم نيست پشت ظاهر مظلوم اش چه پدر سوختگي اي قايم كرده، آخه يكي نيست بپرسد اگر مي خواستي تارك دنيا باشي چرا آمدي پاريس؟ نه، زياد مشكوك نيستم، اما ...،

يان در آخرين طبقه ي آپارتماني نكبتي ، با چشم اندازي به سوي رودخانه زندگي مي كرد. يكي از آن ساختمانهايي در شبهاي باراني و مهتابي جلوه ي بسيار رمانتيكي پيدا مي كنند و با بسته شدن پنجره هاي كركره اي و در سنگيني و آويزان شدن تابلوي آپارتمان كوچكي اجاره داده مي شود، فوق العاده ترحم انگيز مي نمايند. يكي از آن ساختمانهايي كه چهار فصل سال يك شكل دارند و در طبقه ي همكف آنها در قفسي شيشه اي نگهباني در رداي كشف با ملاقه چيزي را در ديگ دسته دار بهم زده و تكه هاي از آن را جلوي سگ پيري كه روي بالش لم داده پرت مي كند...

دو پنجره بزرگ كارگاه مان كه در دل آسمان جا خوش كرده بود، با چشم اندازي عالي رو به آب باز مي شدند و از آنجا مي توانست رفت و آمد قايقها و كرجي ها و نيز حاشيه ي پر دار و درخت جزيره را كه چون دسته گلي گرد بود ، تماشا كند. پنجره ي بغلي كارگاه درست روبروي خانه اي كوچك و كهنه ساختي بود كه بالاي مغازه ي گل فروشي بنا شده بود . قسمت فوقاني چترهاي بزرگ و سنگيني كه در حاشيه شان گل آويزان شده بود بوضوح ديده مي شدند و سايه بانهايي كه از تكه هاي چادر كرباسي سر هم شده و پيرزني كه در ميان گلها و گياهان چون خرچنگ اين سو و آن سو مي رفت در آنها گلها را در قوطيها و نخلهاي مرطوب و براق را در گلدانهاي سفالين به فروش مي رساند. يان نيازي به خارج شدن از كارگاه نداشت چون اگر تا آخر عمر همانجا مي نشست موضوعاتي براي نقاشي كردن دم دست داشت.

اگر روزي زنها تصميم مي گرفتند به زور در را بگشايند و داخل شوند مطمئناً از ديدن نظم و ترتيب و تروتميزي كارگاه كه مثل دسته گل بود متعجب مي شدند. وسايل طوري مرتب شده بود كه هر كدام طرحي را به ذهن القا مي كردند مثلاً پشت اجاق گاز ديگ دسته داري بود كه سرپوشهايش روي ديوار قرار داشت و ظروف تخم مرغ و شير و قوري روي قفسه بطرز جالبي چيده شده بودند. سايه ي صفحه ي تا شده اي روي ميز منظره ي بديعي بوجود آورده بود و كتابها با مهارت مرتب شده بودند. روزها اطراف تختخواب را پرده اي هندي با حاشيه ي پلنگي قرمز رنگي مي كشيد و بر روي ديوار روبروي تختخواب درست در امتداد نگاهش تابلويي با خطي خوش نصب كرده بود با اين مضمون: » فوراً بلند شو « !

روزها مثل هم پي در پي سپري مي شدند . روزهايي كه نور كافي وجود داشت نقاشي مي كرد. بعد از صرف غذا به نظافت و مرتب كردن اطاق مي پرداخت. عصرها به كافه مي رفت، يا در خانه مطالعه مي كرد و يا فهرست مخارج اش را كنترل مي كرد كه با جمله ي » چه بايد بكنم تا بتوانم « شروع و با اين جمله ي تعهدآور پايان مي يافت، » قسم مي خورم تا ماه بعد مخارج را از اين مبلغ بالاتر نبرم. امضاء ايان فرنچ«.

تا اينجا ي كار مورد مشكوكي به چشم نمي خورد اما مسائل ديگري هم بودند و حق با زنهايي بود كه آنطرف قضايا را مي ديدند. اواخر عصر يك روز بهاري كه پولك هاي رخشان اولين باران واقعي از شاخ و برگ درختان آويخته و هوا پر از بوي شكوفه و خاك باران خورده و غوغاي آدمهايي بود كه بجاي بستن پنجره هاي كركره اي به چارچوب آنها تكيه زده و بيرون را مي نگريستند، ايان كنار پنجره نشسته و آلو مي خورد و هسته ها را روي چترهاي بزرگ مغازه گل فروشي پرت مي كرد. گل و گياهان مغازه ي پاييني سبزِ سبز شده بودند . حيف كه نمي دانست نام و نوع شان چيست. با رسيدن چراغچي محل كه مسئول روشن كردن چراغها بود، ناگهان دو بال پنجره ي خانه ي محقر و رنگ رو رفته ي آنسوي خيابان گشوده شد و دختري با ظرفي پر از نرگس زرد ، با اندامي نحيف و روپوشي سياه كه آستينها را تقريباً تا شانه بالا زده و بازوان ظريف و بلندش را كه در جامه ي سياه سفيد و براق مي نمود، سخاوتمندانه در معرض ديد ايان گذاشته بود. پا بر بالكن كوچك خانه گذاشت. دختر كه موهايش را با دستمالي صورتي گره زده بود. در حاليكه ظرف نرگس را روي بالكن مي گذاشت برگشت و به كسي در خانه گفت: » هواي بيرون براي گلها بهتره «.

برگشتني دستش را بالا برد و طره اي مورا از روي دستمال كنار زد. ابتدا به مغازه ي خلوت پايين و بعد به آسمان نگاه كرد اما پسره را كه احتمالاً دور از تيررس ديد دختر بود ، نديد . بعد از لحظه اي به خانه برگشت.

دل ايان بي اختيار از جا كنده شد و لابلاي غنچه هاي نيم شكفته و برگهاي سبز ظرف پر از نرگس زرد در بالكون خانه ي روبرويي، پنهان شد.

آشپزخانه ي منزل دختر دري داشت كه به اتاق نشيمن بالكن دار باز مي شد و ايان سر و صداي شستن ظروف را بعد از صرف غذا بوضوح مي شنيد. دختر بعد از تمام شدن كار آشپزخانه بطرف پنجره مي آمد و پارچه ي گردگيري را چندين بار به كناره ي آن مي كوبيد و بعد براي خشك شدن به ميخي آويزان مي كرد. آواز نمي خواند و موي سرش را نمي بافت و مثل ساير دختران جوان دست اش را از پنجره به سوي ماه دراز نمي كرد. هميشه با روپوش سياه و روسري صورتي اش ظاهر مي شد... راستي چه كسي پيش اش بود كه هميشه باهم صحبت مي كردند و هيچگاه جلوي پنجره ظاهر نمي شد. ايان انديشيد حتماً مادر دختر عليل است و پدرش فوت كرده و گذران شان از خياطي است... پدر روزنامه نويسي با ريش و سبيل انبوه و چهره اي رنگ باخته كه دسته اي موي سياه روي پيشاني اش ولو بوده.

با كار دائم و بدون خارج شدن از خانه مخارج زندگي شان را تأمين مي كردند و دوست و آشنايي نداشتند . ايان وقتي پشت ميزش نشست مجبور شد سوگند جديدي ياد كند... قسم خورد كه تا ساعت مشخصي جلوي پنجره نرود و امضاء كرد ايان فرنچ . و تا وقتي كار نقاشي روزانه را تمام نكند به دختر نيانديشد. امضا كرد . ايان فرنچ.

موضوع خيلي ساده بود چون دختر تنها كسي بود كه ايان دوست داشت باهاش آشنا شود و به نظرش تنها آدم زنده ي هم سن و سال خودش بود. قادر به تحمل دختراني كه نخودي مي خنديدند نبود و به درد زنان بالغ هم نمي خورد... دختـر هم سـن و سال و ... خـوب ديگه ... درست عين خودش بود.

در كارگاه كم نورش، خسته از كار، دستش را پشت صندلي گذاشت و به پنجره ي مقابل خيره شد و خود را كنار دختر حس كرد. مزاج آتشي دختر سبب مي شد دائماً در جنگ ودعوا باشند. آنوقت دختر با خشم پا برزمين مي كوبيد و روپوش اش را چنگ مي زد ... و به ندرت مي خنديد. مگر وقتي كه راجع به گربه ي كوچولو و ملوسي كه وقتي گوشت مي خورد مي غريد و اداي شير در مي آورد، صحبت مي كرد. فقط موضوعاتي از اين دست او را به خنده مي انداخت اما قاعده ي كلي شان اين بود كه ساكت و آرام كنار هم بنشينند.

ايان درست به وضع فعلي و دختر دستها را روي دامن اش گره زده و پاها را زير صندلي عقب داده ، مي نشست و آرام حرف مي زد و يا بعد از اتمام كار روزانه ساكت به چيزي خيره مي شد. دختر هيچگاه راجع به نقاشي ها چيزي نمي پرسيد و او هم پرتره هاي جالب و فوق العاده اي از دختر مي كشيد كه باعث تنفراش مي شدند چون خيلي لاغر و افسرده مي نمود ... اما گذشته از همه ي اينها فعلاً مسئله اين بود كه چگونه مي توانست با او آشنا شود؟ شايد سالها طول بكشد ... بعد از مدتي دريافت كه دختر يكبار در هفته ، آنهم عصرها ، براي خريد بيرون مي رود. سه شنبه ي دو هفته متوالي در حاليكه روي پيش بند مشكي اش ، شنل مدل قديمي پوشيده و سبدي در دست داشت ، كنار پنجره مي آمد، ايان نمي توانست از پنجره ي اطاق اش در خانه ي دختر را ببيند اما سه شنبه ي هفته بعد سر ساعت مقرر كلاه بر سر گذاشت و با عجله از پله ها پايين دويد. هاله اي از نور صورتي دوست داشتني از همه چيز ساطع و درخشش اش در آب رودخانه و چهره و دستهاي مردمي كه قدم زنان به سوي اش مي آمدند، مشخص بود.

ايان بي آنكه ايده اي از آنچه مي خواست بگويد و يا كاري كه مي خواست بكند ، داشته باشد به ديوار خانه اش تكيه داد و منتظر شد. صدايي در وجودش طنين انداخت، » آهان داره مي آد « . دختر به تندي گام هاي سبك و نرمي برمي داشت. با يك دست سبد و با دست ديگر دو سوي شنل را محكم گرفته بود ... حالا چه بايد بكند؟ بي اراده به دنبال اش راه افتاد ... دختر مدت زيادي در مغازه ي سبزي فروشي صرف كرد و بعد به مغازه ي قصابي رفت كه مجبور شد توي صف بايستد تا نوبت اش برسد. بعد حدود يك قرن در پارچه فروشي معطل شد و از آنجا به ميوه فروشي سر زد و ليمو خريد. ايان محو تماشاي دختر ، تصميم گرفت بهر قيمتي كه شده همين امروز باب دوستي را بگشايد. آرامش، تسلط بر نفس، جديت و تنهايي دختر در اين جهان بزرگترها، از نظر ايان كاملاً طبيعي و قابل انتظار بود.

ايان با غرور انديشيد، آره ، رفتارش هميشه اينطوريه. كاري به كار اين جماعت نداريم.

حالا ديگر دختر راه بازگشت به خانه را پيش گرفته بود و ايان بيش از هميشه خود را دور حس مي كرد ... دختر وارد خواربار فروشي شد و ايان خريدن تخم مرغ را از پنجره ي مغازه ديد. فقط يك تخم مرغ. با چنان دقتي تخم مرغ قهوه اي و زيباترين تخم مرغ را از سبد برداشت كه اگر ايان هم بود حتماً همان را انتخاب مي كرد. به محض خروج دختر ، ايان وارد مغازه شد. لحظه اي بعد بيرون آمد و بدنبال دختر از جلوي مغازه ي گل فروشي گذشت. پا روي گلهاي ولو شده گذاشت و با حركت مارپيچ از ميان چترهاي بزرگ و سنگين و سكوهايي كه گلدانها در آن قرار داشتند، گذشت ... در تعقيب دختر وارد خانه شد و از پله ها بالا رفت ، مواظب بود كه دختر متوجه نشود. بالا خره دختر در پاگرد توقف كرد و كليد را از كيف اش در آورد. همزمان با انداختن كليد به در ايان بطرف دختر رفت و در مقابلش ايستاد.

رنگ اش بيش از هر زمان ديگر سرخ شده بود. با نگاهي تند و لـحني نسبتاً عـصبي گـفت، ببـخشيد مادموزال ، ايـن از سبـد شما افتاده.
و تخم مرغ را به دختر داد ...


دربارة نويسنده:

كاترين مانسفيلد به سال1888 م. در شهر ولينگتونِ نيوزيلند ديده به جهان گشود و تحصيلاتش را در انگلستان به پايان برد. كاترين علاقمند بود كه موسيقيدان شود ولي ازدواجش در سال1909 مانع از رسيدن به هدف اش شد. پس از متاركه با همسرش در1913 با جان ميدلتون موري منتقد ادبي پر آوازه ازدواج كرد.

   بيماري، كاترين را مجبور به مسافرتهاي متعدد به فرانسه و آلمان كرد و در سال1911 اولين مجموعه داستانهاي كوتاهش را منتشر نمود. دومين مجموعه داستانهاي كوتاه تحت عنوان » سعادت « شهرت او را به عنوان نويسنده اي منحصر بفرد و درخشان تثبيت كرد.(1920)

   بعد از مرگ زود هنگام اش در سال1923، چندين مجموعة ديگر از داستانها و تعدادي شعر و نامه هايش بوسيلة شوهرش اديت و منتشر شدند.

No comments: