پُل سِزان ( Paul Cézanne)
حال آقای کشوری
مدتی بود استفراغ میکرد. عکس و اندوسکوپی و آزمایشهای جورواجور چیزخاصی را نشان نداده بود.مردم شهر« هَپَلی هَپو » که اکثرن مردمی حاذق، ماهر، متخصص و مفتی بودند، و فشار بیامان دانایی اکثر مواقع به اشکال سر راست و پیچیده از اعضاء و جوارح پیدا و پنهانشان بیرون می زد، هرکدام به فراخور پیراهنهایی که پاره کرده بودند، درخصوص حرفهایی می زدند.این اهالی وسط ِ چه درههایی که با فراغت خاطر، در سوز سرما وُ درالعطش گرما، آرنج بر زانو، وکف دست زیر چانه ، باد در باد رها نکرده بودند و چه آخیشهایی سرخوشانه یی که بعدِ این چمباتمه ها از ته دلشان بر نیامده بود. آنها از ته دل، دلشان برای هم میسوخت، به گونه یی که مانندش را در افسانهها هم نمیشد پیدا کرد. همین باعث شده بود که بارها وبارها دربارهی بیماری صعب العلاج آقای کشوری اظهار نظر وُ اظهار همدردی کنند. یکیشان گفته بود: کشوری آن قدر روی زمین سفت راه رفته که سردیاش شده ولازم است که هفت شب ِ اول ماه، حداقل نود روز، نبات کوبیده را با آب ریحان قاطی کرده نصف لیوان آن را درحالیکه پای چپش را از عقب به درخت چسبانده، چشم بسته میل نماید. یکی گفته: آب ریحان تنها موقعی افاقه میکند که به وقت گرگ ومیش، با وضعیت چمباتمه صرف بشود. دیگری فرموده بود: علاج کار این است که بیمار، درست در پانزدهم ماه،تا سه ماه در طشت آب سرد بنشیند ودو لیوان آب انار، با سه استکان آب هندوانه قاطی کرده و رو به شمال میل نماید. مرد معمری که میگفتند: سنش از صد بالا بوده به ذهنش رسیده که احتمالاً این بیماری باید کار اجنه باشه و گفته بوده است که این کشوریها از قدیم وندیم هرگز اهل احتیاط نبوده وبه احتمال صد در هزار،این یکی کشوری هم، سه شنبه و یا چهارشنبه شبی از روی بی احتیاطی و حماقت، آب داغ ریخته رو بال از ما بهترون. پادشاه از ما بهترون هم برایش عذاب استفراغ تعیین کردهاست. وسط این حرف جورواجور، یکی از اقوام آقای کشوری که به قول« اسی بدبیار» تازه از بلد ِپر بلیهی پاریس آمده بوده، و دم به ساعت بیجهت دوش میگرفته وعطرهای آنچنانی می زده، گفته فکر میكند بیماری جناب کشوری از اعصابشه و این بیماری احتمالن از عوارض و شرایط استراتژیکه. ومیخواسته بیشتر توضیح بدهد که چند نفری ناگهان شلوغش کرده و هو کشیدهاند. و درست دو روز پس از این اظهار نظر بوده که آدمی طایفه دار و مهم، با تشر فرموده: که اعصاب معصاب و آن کلمهیی که آخرش ژیک داشت مال غربیهای بی پدرومادراست. حرف نفوذیهاست. و در پی جملاتی که از گفتنشان شرم دارم اعضا و جوارح ایشان چنان دچار انقباض و انبساط شده است كه سه چهار نفر از حاضرین به جهت پیش دستی و سبقت از هم دیگر، طوری برایش آب آورده اند که یکیشان آب را ریخته روی سر جواد سیاه. و البته جواد سیاه هم بعد ازنگاه ِطایفه دار، وتنها به خاطر گل روی ایشان، کوتاه آمده. وطایفه دار هم گفته: داشتم عرض می کردم اعصاب معصاب مال قرتیهاست. مال آنهایی است، که ایستاده قضای حاجت میکنن. من، مِن باب تذکر عرض میکنم، اونایی که توی هَپَلی هَپو این حرفهای مفت را در دستورکار گذاشتن معلومه که با گونیهای سه خط براشون پول از کجا میاد.». شمشیرزاده میگفت در این جمله چه حکمتی بود نمیدانم که بعد از گفتنش بلااستثنا صدای احسنت جماعت دو کوچه آن طرفتر سبب شد که موج صدا به بند شلوار قنصور بگیرد و تا قنصور آمده به خودش بیاید خشتک شلوارش روی کفش های نیمدارش سُریده بوده است. چای لیوانی ِسیلانی را که وسط حرفهای طایفه دار خدمتش آورده،ایشان نیمه تمام رها کرده و گفتهبود: بزگر، گله که هیچ، اصلن میتونه، یک کرور آدم را گرکنه." که در همین موقع « مراد کچل» می خواسته جلسه را ترک کند که او را سر جایش نشاندند. و طایفهدار ادامه داده بود ما برای پیش بینی و پیشگیری های لازم فقط و فقط تا یک ماه دیگرحوصله به خرج میدهیم، اگر کشوری با دوا و درمانی که عرض میکنم خوب شد که شد، وگرنه، به جهت آن که، فردا پس فردا، این بیماری مرموز برای بازی های سیاسی، دستآویز نظریه درست کردنِ مردم دیار « ریقون ری» نشه، ضرورت داره کشوری، به صورتِ مسالمت آمیز«هپلی هپو»را ترک کنه. و بیخ گوش فرد قلچماقی که با احترام بغل دستش چمباتمه زده بوده چیزی گفته بود و بغل دستی هم با احترامی درخور، دست راستش را روی چشم راستش گذاشته بود. میگفتند مرد طایفه دار برای تسلط بر اوضاع و احوال، تنها با یک تک صرفه به پچپچههایی که ممکن بوده است، ابهت جلسه را مخدوش کند خانمه داده بود. ودر ادامه با صدایی که با چند اِهم اِهم صاف شده بود فرموده بود:" اگر یادتان باشد هفتهي پیش میخواستم دربارهی کتابی صحبت کنم که.....ولی انگار که چیزی یادش آمده باشد، لحنش راعوض کرده وپس از آن که لحظهای پلکهایش را روی هم گذاشته گفته بوده:" ببین، درست است که ما به جهت ارفاق، یک ماه به کشوری فرصت دادهایم. اما معنیاش این نیست که در این مدت، ممکنه نظرمان برای تمدید تغییرکنه. صدایهای درسته وکاملن درسته، حرف طایفه دار را تأیید کرده و طایفه دارسرشار از رضایت ادامه داده بود: بله، دراین کتاب، جالینوس حکیم، پی برده همچین بیماریهایی به جهت آن استکه، بعضی افراد سر سفره بیشتر از دست چپشون استفاده میکنن.» و در سکوت محض مستمعینی چشم به دهان او دوخته بودندهاند، فرمود:« دوای دردش به عقل ناقص من..»که مستمعین همه با هم عرض کردهاند: بلا نسبت بزرگوار! بلا نسبت عین شرافت! بلا نسبت فدای سرت! «بله دوای این درد، دراز کشیدن توی حوضچههای آب گرم ِگلابدره است. » البته اگر شعورش را داشته باشه. و ضمن اینکه کمر بندش را به جهت راحتی ِ نفخ ِ شکم شلتر می کرده سرپایین گفته: البته من خودم سعادت نداشتم همراه عیال که گاه قسمتی از مغزش قولنج میکنه، تنی به آب بزنم تا رفع سردی مزاج بشود. اما اونایی که سعادت داشتن، میگن از زور بخار آب، چشم، چشم رو نمیبینه.» پیر مردی که میگفتند، خیلی دنیا دیده بوده و سرد وگرم روزگار را چشیده و لیسیده، و سه زن عقدی داشته گفته:« شِکرتان را میبرم، اینکه چش، چشو نبینه ممکنه دست آدم، خدای نکرده خدای نکرده بخوره به کسی که محرم نباشه واین، و این ... البته سر ما به اندازهی پای شما نمیدونه، و این ممکنه اشکال شرعی پیدا کنه؟ اگر درست عرض نمی کنم....." و جوان بیتجربهای که تحت تاثیر شوروحال جلسه به هیجان آمده بوده، شانهها را بالا انداخته وگفته:« ایول !» و پیرمرد سه زنه به دور از انتظار گفته:«صد ایول به جمال مبارکت. معلومه شیر پاک خوردهای.احسنت به شما» بعد از سکوتی که کسی معنایش را نفهمیده بوده عبدل چاهکن گفته: خب حاجی، از آب گرم گلابدره میفرمودین! وحاجی که از دودمان وجیهی بوده با نگاه عاقل اندر سفیه گفته: « نعوذبالله از دست بچههای امروزکه هیچ شرم وحیا ... اصلن شماها حیا را..بلانسبت .. و بعد متفکرانه و آرام، با کف دست، سه بار زده به پیشانی که :«مگه نفوذ اجنی شاخ داره یا دم» این را مراد چرچی گفته. و درهمین زمینه ها تا وقتی آفتاب نیمی از خودش را برده پشت کوه ویلاندره، هرکسی چیزیفرموده. و«امشی زاده» هم گفته بیماری کشوری ژنتیکیه و استدلال کرده که انگشتهای پای چپ دایی ِکشوری شش تاست و دلیل آورده که هر موقع داییها عیب به پا هاشون بزنه علما وحکما گفتن که خواهرزادهها، سرشون عیب میکنه.و خیلی حرفهای دیگه....ولی راجع به اون روز صبح، شنیدم وقتی خانم کشوری چشمش به صورت رنگ پریده شوهرش میافته، رویای شب گذشته، برایش تداعی می شود و یهو هول ورش میدارد. پنجههای پا و انگشای دستاش می شوند عین یخ وبا صدای بلند می زند زیر گریه. و وقتی بعد از نیم ساعت خواهش و تمنا رضایت می دهد به حرف بیاید، بریده بریده به کشوری می گوید " نفهمیدی کیا بودن که توی خواب می خواستن دهن منو با چرخ رفو کنن؟" خب، حالا این بماند برای نامه بعد. اول، شنیدههای آن جلسه را گفته باشم که فکر میکنم لازمتر باشد و قطعاً در آینده حرفهای زیادتری برایت خواهم داشت. بله میگفتم آره نیم ساعتی میشده که مرد بغل دستی از جلسه با اجازه زده بوده بیرون. همان را که چمباتمه نشسته بود میگویم؛ که مرد جا دار گفته: " باز که بعضی قشقرق راه انداختن." امشی زده گوشهی کت اش را زده بالا و گفته اگه رخصت بفرمایید، صداشونو ببریم. ولی طایفهدار گفته:" گمان نکنم مهم باشه. بنشین!" میگویند که پنجاه شصت نفر با هم دم گرفته بودهاند: عطرهای پامپریپوس سوقات اجنبیه، سوسول برو گم شو،ای سوسول با ماتیک، اصلن اصلن نزن جیک." و نزن جیک را دو بار تکرار میکردهاند. ملودی این دم گرفتن را آن چنان قشنگ و پر ابهت ادا میکرده اند که آدم یاد شلوار قنصور میافتاده.من که در هپلی هپو نبودهام به وقت قشقرق. اما بعدن میگفتند ده یازده روز پس ازآن روز و آن ملودی، همان قوم وُ خویش کشوری هم که از فرانسه آمده بوده، درست به سیاق کشوری، به آن استفراغ مرموز گرفتار شده وآخر سر هم یک روز قبل از طلوع آفتاب، درحال قرنطینه از« هپلی هپو » بسته به دست کشوری برده میشود به طرف مرزهای جنوبی. بعضیها هم گفتهاند که چون ماشین به طرف کوه ویلان دره میرفته احتمالاً به سوی مرزهای غربی برده شدهاند. من که آنجا نبودهام، آن چه را هم عرض میکنم، خبرش را از طریق نامه و تلفن از دوستان کسب کردهام، خواهش میکنم چنانچه مقدورشد، سری به هپلی هپو بزن. من بهخاطر آنکه خیالم راحت باشد که راه را گم نمیکنی همراه این نوشته، نقشهی هپلی هپو را هم، ارسال میکنم. انتظار دارم برایم بنویسی که در این وسط سرنوشت زن کشوری به کجا کشیده است. دوستان در این زمینه اطلاع دقیقی نداشتند که بدهند. نمیدانم چرا سرنوشت این زن که هرگز هم او را ندیدهام مدتهاست چنین دغدغهی دلم شده است. نمی دانم چرا چنین زنی کابوس روزهایم شده است. میدانم که تو حال مرا بهتر از هرکسی میفهمی. یک چیز را هم خدمت شما دوست فاضل وادیبم عرض کنم که فعلهای بود، بوده، گفته بودهاند که در این رقیمه به کار رفته بمثابه همان هست میباشند.اگر مناسب به کار نرفتهاند عفو بفرما. راستی یادم رفت عرض کنم،همچنان دوستت دارم. با عرض ارادت بلمکیان
نصرتالله مسعودي
|
No comments:
Post a Comment