خنده - هاینریش بُل ترجمه- نیاز یعقوبشاهی




پُل سِزان ( Paul Cézanne)





خنده

 
وقتی از من می پرسند که کارم چیست، از خجالت سرخ می شوم و زبانم به لکنت می افتد. من، که معمولاً به عنوان آدمی موقر و متین شناخته می شوم! به همه ی آنها که می توانند بگویند «من یک بنا هستم»، حسادت می کنم. به آرایشگرها، حسابدارها، نویسنده ها، به خاطر اینکه می توانند در مورد شغلشان به سادگی توضیح بدهند، حسادت می کنم. هر کدام از این شغلها توضیح خود را به همراه دارد. اما من مجبورمدر جواب این طور سؤالها، بگویم که: « من می خندم». اعتراف به این قضیه، معمولا سؤال دومی را هم پیش می کشد: « زندگیتان را از این راه می گذرانید؟» و من باید صادقانه بگویم: « بله». در واقع من زندگیم را از راه خندیدن می گذرانم. زندگی خوبی هم دارم. چون که خنده ی من  از لحاظ تجارتی بازار گرمی دارد. در کارم، آدم قابل و با تجربه ای هستم. هیچ کس کار مرا به خوبی خودم انجام نمی دهد. هیچ کس چم و خم آن را به اندازه ی خودم بلد نیست. مدت زیادی برای فرار از توضیحات خسته کننده، خودم را هنرمند معرفی می کردم. اما چون استعداد  من در زمینه ی اجرا و بیان، خیلی ضعیف است، احساس می کردم که این کار بیش از حد غیر واقعی  است. من حقیقت را دوست دارم و حقیقت این است که من کارم خندیدن است. من کمدین یا دلقک نیستم. کارم خنداندن یا به وجد آوردن مردم نیست. 
من خنده را تقلید می کنم. می توانم درست مثل یک امپراتور رومی، یا یک پسر بچه ی حساس، بخندم. به سبک خنده ی قرن هفدهمی همان قدر تسلط دارم که به سبک خنده ی قرن نوزدهم. اگر لازم باشد، با خنده ام، از مرز قرنها، طبقات اجتماعی و سالهای عمر، می گذرم. خندیدن کاری است که یاد گرفته ام، همان طور که تعمیر کفش را یاد می گیرند. در سینه ام خنده ی آمریکایی، آفریقایی، سفید، سرخ و زرد موج می زند. و اگر دستمزد خوبی در میان باشد، هر طور کارگردان ها بخواهند، خنده ام را بیرون می ریزم.
من به یک ضرورت تبدیل شده ام. در صفحه ها  و نوارها می خندم، و کارگردان های تلویزیون، احترام زیادی برایم قائلند. خنده ی تحقیر آمیز، خنده ی عصبی، خنده ی متعادل، همه را می توانم تقلید کنم. می توانم مثل راننده ی اتوبوس یا شاگرد بقال بخندم. خنده ی سحری، خنده ی شبانه، خنده ی ... خلاصه، هر طور که لازم باشد می خندم.
قاعدتاً گفتن ندارد که این شغل، شغل خسته کننده ای است. مخصوصاً که یکی از تخصص های من، هنر« خنده ی مسری» است. این تخصص، مخصوصاً برای کمک به کمدین های دست سوم و چهارم ضروری است. آنها می ترسند که مبادا تماشاچیان متوجه ظرافت لطیفه هایشان نشوند. به همین جهت، من بیشتر شب ها را در کاباره ها می گذرانم. نقش من، نقش یک تماشاگر حرفه ای مزدبگیر است. کار من این است که در قسمت های ضعیف  تر برنامه، طوری بخندم که به دیگران هم سرایت کند. این کار دقیقاً باید به موقع انجام شود. خنده ای بلند، پر سرو صدا و به اصطلاح از ته دل، که نه یک لحظه زودتر سر داده شود و نه یک آن دیرتر. باید درست سر وقت انجام گیرد. در آن لحظه، من شروع به خندیدن می کنم، جمعیت هم با من می خندد، و یک لطیفه ی بد نجات پیدا می کند. اما وقتی برنامه تمام می شود، با خستگی خودم را به اتاق رختکن می کشانم، کتم را می پوشم و از اینکه بالاخره کارم تمام شده است خوشحالم. معمولاً همیشه در خانه یک تلگراف انتظارم را می کشد: « به خنده ی شما احتیاج فوری. یکشنبه ضبط.» و معمولاً چند ساعت بعد، در کوپه ی دم کرده ی ترن سریع السیری نشسته ام و با دلگیری به سرنوشت خود فکر می کنم.
شاید لازم نباشد بگویم که در روزهای تعطیل یا وقت هایی که کار نمی کنم، هیچ میلی به خندیدن ندارم. گاوچران، دوست دارد گاوها را فراموش کند؛ و بنا، آجرها را. نجارها، معمولا در خانه ی خود درها و یا کشوهایی دارند که قابل استفاده نیستند. شیرینی پزها ترشی دوست دارند. قصاب ها از کلوچه خوششان می آید. و نانواها سوسیس را به نان ترجیح می دهند. گاوبازها برای تفریح، کبوتر بازی می کنند. مشتزن ها، اگر از دماغ بچه هایشان خون بیاید، رنگ از صورتشان می پرد. تمام این ها برای من خیلی طبیعی است. من وقتهایی که کار نمی کنم، اصلا نمی خندم. مردم مرا آدم موقرـ و شاید به حق ـ دلمرده ای می دانند.
در سالهای اول ازدواجم، زنم اغلب به من می گفت:« بخند.» ولی از همان وقت متوجه شد که این کار از توان من خارج است. من، وقتی خوشحالم که اعصاب خسته ی صورتم را آزاد گذاشته باشم و روح رنجدیده ام آرامشی عمیق یافته باشد. حتّی خنده ی دیگران هم مرا عصبی میکند. چون که مرا به یاد حرفه ام می اندازد. من و همسرم زندگی خاموش و بی سر و صدایی داریم. زیرا او هم خنده را فراموش کرده است. گهگاه، لبخندی بر لبهایش می بینم و آن را با لبخندی جواب می دهم. لحن صحبت های ما، بسیار آرام است. از سروصدای کاباره ها و سروصدای استودیوهای صدابرداری، نفرت دارم. کسانی که مرا نمی شناسند، خیال می کنند لال هستم. شاید هم باشم. چون دهانم را بیشتر برای خندیدن باز می کنم.
زندگی را با چهره ای بی حالت می گذرانم. هر از گاهی، لبخند آرامی به لب می آورم، و گاه اصلا شک می کنم که خندیده باشم. فکر می کنم هیچ گاه نخندیده ام. برادرها و خواهرهایم مرا پسر بچه ای جدی می شناختند.
من به هر شیوه ای که بخواهم، می توانم بخندم. اما صدای خنده ی خودم را هیچ وقت نشنیده ام.




 هاینریش بُل
نویسنده آلمانی (1917 – 1985)

ترجمه- نیاز یعقوبشاهی



No comments: