منصوره اشرافی ، شاعری دلْداده به فوج اختران
در قطعه شعرهای منصوره اشرافی آنچه که بیش ازهمه به چشم می خورد شور و شرار شاعرانه ی آنهاست و انعکاس تصویری از دنیایی که شرنگِ تلخ بودن ،آدمی را به دشواریِ وظیفه در زمان فرا می خوانَد و باید که " در دایره ی اجبار و بیهودگی " کیمیاگری مصلوب بود و با " کتیبه های هرگز نخوانده " پیوند خورد .
" چه کسی گفت / ما زنده ایم ؟ /سر به سنگ / نهاده ایم / وسنگ / برما نهاده اند/ تارهای سکوت را می تنیم / عنکبوت وار / در حنجره هامان / بی آنکه سر برآوَریم ."
شاعر که حتی تاج خارِ مسیح را نیز خاک خورده نمی خواهد ،با این ترنم که " خورشید من کجاست ؟ تا برفها را آب کند" دلْداده به " فوج اختران که شبانگاهان بر چهره اش بوسه می زنند " با مکاشفه ای در ذهن و زبان ، می رسد به تصویری از خود که آن گونه زیستن رانه برای خود بلکه بر هیچ انسانی نمی پسندد .
" نه ! من این نقش را نمی خواهم / آیا می توان فریاد زد / آیا می توان ؟ ...تلخی رهایم نمی کند / تلخ کام / تلخ رو/ تلخ زیستن / تلخ مرگ /چرانقشم همه تلخ بود ؟"
سخن از تبارمعصومیت هاست و انسانی " مغضوب و رانده شده " که " هم پیاله ی شیطان گشته " و در تطور یک روند تاریخی که اورا به دو راهه ی پلیدی ها و پاکی ها رسانده خوب می داند که " همچون قُمریِ غریبی " است که " قربانی سادگی اش"شده و اورا " انسان نام اش نهاده اند " و اما این هبوط ،" ره سپردنی بیشتر نبود تا سیر و سیاحتی و بغض زوالی بوددر همهمه ی شکفتن ها و دریغا که این ، غمْ توشه ی سنگینی است برای رهپویانی که ترانه از فضیلت و رهایی می خوانند .
" عشق / مرگ / ایستاده / بر دروازه جهان / اینک همه / درچشمان من / می توانم بگریم / تمام آن ها را ..."
چنین است که میراث آدمی از درد ، مرگ ، " خواهش روییدن " و خروارها عشق که همچون بذر می خواهند ببالند تابناکی گوهری را با خود به همراه دارد که آن نیز " نسیم اندیشه ای " است که هیچ " کهکشان را در سیم خاردار " نمی خواهد و انسان ، فراتر از برگی می شود " گیج و چرخان بر گرداب خاکی " که مدام می پایَد " مبادا شاخه ای بشکند " و " سیبِ سبزِآرامش برزمین غلتد " و جامعه به تکراری از چرخه ی رنج مبدل شود .
تپشی پُر تشویش در میان " تلاش و عبث" ، دِلَکِ تقدیر را می لرزاند و یأس و امید باز آن پرسش ِ ازل و ابدی می شود در منظر بشری." وقتی که نه می توانی / آنی باشی / که می خواستی / وقتی / نه می توانی / نباشی / و هستی / در اضطراب بودن و نبودن " ناگهان خود را همچون بنفشه ای به زیر برف مانده می بینی که با حنجره ی شاعر به همنوایی تقدیر می نشینی .
" چه دور،/ دور / و چه نزدیک / نزدیک / می نمایید / ای یادهای من !/ در خاکستر فسرده تان / آیا نسیمی / خواهد دمید / تا جرقه ای شعله کشد ؟ ... خورشید من کجاست تابرفها را آب کند ؟ "
در شعر " منصوره اشرافی " هرچند که تغزل و اروتیک جایی ندارد واما حضور زن هر ازچندگاهی چنان جسورانه با مضامین غنایی می آمیزد که عاشقانه های زیستن را در لفافی از استعاره ، زیبا و ژرف به چالشی نو می کشاند .
فرهاد کجاست ؟ / درمن کتیبه هاست / که هرگز خوانده نشد..."
" این تاج خار" * و " خورشید من کجاست " کتابهایی هستند که مارا با شاعری آشنا می کنند که خلاق است و اندیشور و " گریستن با چشمان ابر " را بلد است . او کاری با ساخت و ساز های کلاسیک و مصالحی چون تعمد در قافیه و وزن ندارد و از این نظر نیز ،ستوده تر است و شاعرتر و ماندنی تر از همه ی آنهایی است که بی هیچ سنجش و نقدی به تصویر جهان می نشینند و مدام دلشوره ی آن دارند که مبادا یکی قافیه و ردیفی که آنها ساخته اند را کش برود .
"منصوره " با سروده هایش ، خنیاگر مغمومی است که با غلبه بررنج ، وهم ، سنت و تکرار ، ا ز تاوان بودن ها و باورهای نیک آدمی در دنیایی سخن می گوید که آهوان در آن ، مدام ازچنگ صیادی می هراسند که مبادا جنگی ،تیری و یا سنگی، آرامش را از دلهای چابک دشت به یغما و تاراج ببَرَد .
" سنگ بر پشت و / سنگ بر راه / این چنین میهمانم کردند / سیب سرخی و / سنبله ی گندمی / این است تاوان من . / زاده شدم و وانهادَ نَم / این انتها ، یرنوشتمن است ... ومن ، / چه شاد و سر فراز ، چه عظیم / خویشتن را می بینم " .
علیرضا ذیحق
No comments:
Post a Comment