در راه



Max Ernst. Day and Night. 1941/42. Oil on canvas. 112 x 146 cm. Private collection




مانی ب



باز این‌جا نشسته‌ام و ریتم متناوب چرخ‌های قطار در گوشم پیچیده است. به مرور به این موسیقی عادت کرده‌ام، از آن خوشم آمده است و امروز دیگر آن را دوست دارم. صدای زنی که پشت بلندگوی ایستگاه ساعات حرکت قطارها را اعلام می‌کند هنوز توی گوشم است. صدای او را نیز می‌شناسم و آن را دوست دارم. «توجه! ... سکوی یازده ... قطار به ایستگاه وارد می‌شود ... لطفا احتیاط کنید».قطار خلوت است. چند دقیقه بعد راه می‌افتد و من دوباره کنار پنجره نشسته‌ام و مناظر بیرون را نگاه می‌کنم. چیزی طول نمی‌کشد که از شهر خارج می‌شویم. هوا آفتابی و مرطوب است. در کشتزاری کنار ریل‌ها دهقانی کمر راست کرده و قطار را نگاه می‌کند. در آن دورها دود کمرنگی از دودکش یک خانه کوچک به هوا می‌رود. چند بچه در جاده باریکی به موازات ریل‌ها ایستاده‌اند و برای من دست تکان می‌دهند ... از روزی که فکر سفر به ذهنم آمده است، هر جا که می‌روم، به هر روزنامه‌ای که نگاه می‌کنم، لای هر کتابی را که باز می‌کنم به چیزی در باره سفر برمی‌خورم. وقتی در خیابان قدم می‌زنم، بالای سردر دفاتر شرکت‌های توریستی کلمه «سفر» را می‌بینم که در تابلوهای نئون چشمک می‌زند. پشت ویترین روزنامه‌فروشی تصاویررنگی زن‌های نیمه‌عریان روی جلد مجلات به بیننده یادآوری می‌کنند که وقت سفر رسیده است و تو می‌توانی آن‌چه را «این‌جا» نداری «آن‌جا» به دست آوری. همین بیست‌دقیقه پیش که با مترو به ایستگاه قطار می‌آمدم سه جوان ایرانی در فاصله کمی از من نشسته بودند. حدس بزنید در باره چه چیزی حرف می‌زدند؟
- در باره سفر.همه چیز به سفر ربط پیدا کرده است. حتی دیشب که برای راندن فکر سفر از ذهنم، تصمیم گرفتم شعر بخوانم، وقتی هشت‌کتاب را باز کردم اولین جمله‌ای که به چشمم خورد این بود: «سفر پیچک این خانه به آن خانه». شک ندارم اگر امروز به روزنامه شرق نگاهی کنم، احتمالا مقاله‌ای این‌طور آغاز خواهد شد:مفهوم «سفر» یکی از مفاهیم بسیار پیچیده و چندبعدی تاریخ بشریت بوده است که از اعصار گذشته ذهن متفکرین و فیلسوفان را مغشوش کرده و به خود مشغول داشته است (امان از ذهن این فیلسوف‌ها و متفکرین که همه‌چیز آن را مغشوش می‌کند). ممكن است سفر در ذهن فردی خاطره سفر شاه‌عبدالعظیم را تداعی کند و در ذهن فرد دیگری سفر انسان به فضا را. آیا می‌توانیم زیارت مشهد را سفر بنامیم. آیا مهاجرت نوعی سفر است؟ آیا رفتن دیپلمات‌ها و کارکنان شرکت‌های تجاری از این کشور به آن کشور در مقوله سفر می‌گنجد؟ آیا در ذهن «آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست» و «سفرکرده»ای که هیچ‌چیز الا یک کوله‌پشتی، پاسپورت و مقداری یورو به همراه ندارد و در هیچ کجای دنیا کسی منتظر او نیست، تصور واحدی از سفر موجود است؟ آیا برای فردی که می‌تواند صبحانه را در وین(!) و نهار را در تهران صرف کند، فهم احساس پدربزرگی که پای پیاده از اصفهان به مشهد رفته است، ممکن است؟ آیا نگرانی او از گم‌شدن چمدان و سقوط هواپیما، به نگرانی پدربزرگ او از این‌که بین راه بیمار شود یا قافله مورد دستبرد راهزنان قرارگیرد، شباهتی دارد؟ آیا بین «سفر» یكی از همین «مغز»های ایرانی كه به كانادا فرار كرده است و به پیتزافروشی مشغول است، با «سفر» ابن‌بطوطه به چین و ماچین نقطه اشتراكی هست؟ «سفر آخرت» آیا در مفهوم سفر می‌گنجد؟ ... می‌خواهم نشان دهم که در یک رویکرد هرمنویتیکی محتوای «سفر» دایما در حال تغییر بوده است، و به موازات آن تصور ما نیز از سفر به حدی دستخوش تحول گشته است که امروزه مشکل بتوان دونفر را یافت که تحت مفهوم «سفر» یک چیز را دریافت کنند ...

- می‌آی باهم بریم سفر؟
- منظورت چیه؟
*

صدای مأمور قطار که بلیط‌ها را کنترل می‌کند، مرا به خود می‌آورد. بلیطم را مهر می‌زند. ساعت دقیق رسیدن به مقصد را از او می‌پرسم. جواب را از حفظ می‌داند. حتما تا به من برسد هفتاد نفر دیگر هم همین سئوال را از او پرسیده‌اند. همین‌طور که درخت‌ها و دکل‌های برق به سرعت از جلوی پنجره رد می‌شوند، آرزو می‌کنم هم اینک در خانه می‌بودم و کتاب‌هایم در دسترس می‌بود. شک ندارم که اگر نه موضوع اصلی، حداقل یکی از موضوعات اصلی در دیوان‌های شعرا و اندیشمندان پیشین، «سفر» است. با خودم می‌گویم، چه‌طور تا به حال متوجه اهمیت محوری این موضوع نشده بودم. تمام مثنوی شرح سفر است. همه غزلیات حافظ به نوعی در باره سفر است. دیوان عطار اصلا سفرنامه‌ای در شرح گشت و گذار در هفت شهر عشق است. با خود می‌گویم، یادم باشد همین امشب در پی یافتن جایگاه «سفر» در اندیشه آنان سیروسیاحتی در کتاب‌ها بکنم. تشبیه قطار به دنیا، یا دنیا به قطار نیز قابل تأمل است. همین‌طور انسان به منزله مسافر دایمی کاروانی که بی‌وقفه در حرکت است، بایستی جالب باشد. با خودم می‌گویم، یادم باشد به «کاروان‌سرا» هم فکر کنم. در اشعار زیادی به این که کاروانسرا جای ماندن نیست، اشاره شده است. هم‌چنین به انسان غریب در جهان، که عمر خود را خستگی‌ناپذیر در جستجوی دایم و بی‌ثمر درپی «جای ماندن»، «جای آرمیدن»، جای گشودن «بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت» و امثالهم می‌گذراند. شاید تحث تأثیر سرعت قطار افکار نامرتب و گوناگونی به سرعت زیاد از خاطرم می‌گذرند. ناگهان حالت زودگذری به من دست می‌دهد که در آن معنی این بیت را انگار با چشم‌هایم می‌بینم: «ای کاش که جای آرمیدن بودی». هرچه تلاش می‌کنم که دوباره این حالت را ایجاد کنم، نمی‌شود. فکر می‌کنم، آیا زیارت یک سفر درونی نیست که حوادث آن در عالم روح اتفاق می‌افتد؟ فکر می‌کنم چه رابطه‌ای بین مقصد و مقصود وجود دارد؟ یک حدیث نبوی یادم می‌آید که نمی‌دانم آن را کجا شنیده‌ یا خوانده‌ام: «در جهان مانند غریبه‌ها باش، یا مانند کسی که در راه است». چگونه می‌توان به معنای این جمله دست یافت؟ سعی می‌کنم آن را از دید جامعه‌شناسی تحلیل کنم. همین‌که فکرم به این سمت می‌رود، ذهنم حالت کسی را پیدا می‌کند که در یک راهروی ساکت در اتاقی را باز می‌کند و با باز شدن در، یک خروار کتاب از آن بیرون می‌ریزد.نه نه، اصلا حوصله‌اش را ندارم. یعنی حوصله‌اش را دارم، مطلب شیرینی است، اما فعلا نیرویش را ندارم. دلم می‌خواهد سیگاری روشن کنم و بدون فکر بیرون را تماشا کنم. قطار از جنگل‌ها رد شده است و دوباره به مزارعی رسیده است که مانند فرش‌هایی بزرگ کنار هم در دشت پهن شده‌اند. برگ‌های سبز نورسیده بهاری در نور آفتاب می‌درخشند. در دوردست‌ها تعدادی کلاغ در پرواز هستند و چند خانه روستایی که انگار به هم تکیه داده‌اند دیده می‌شوند. چه خوب می‌بود اگر قطار نگه می‌داشت تا من در این علف‌های با طراوت غلت بزنم، نم آن‌ها را حس کنم و بوی آن‌ها در مغزم بپیچد، و همه فکرها و از جمله فکر «سفر» را از سرم بیرون کند. به خودم می‌گویم: «ببین کارت به کجا کشیده است که به حال خران غبطه می‌خوری» و از این فکر خنده‌ام می‌گیرد. این‌جور مواقع اگر آدم یک هم‌سفر باحال داشته باشد خوب است. من خودم معمولا از بکاربردن صفت «باحال» می‌پرهیزم. در زبان ما هیچ صفتی به اندازه این صفت هرز نشده است. اشعار حافظ باحال است، دوغ آبعلی باحال است، بتهون هم باحال است، شلغم و باقالی‌پخته، شهرام شب‌پره و ابی و ... همه باحال هستند. هوا هم باحال است، فیلم دیروز هم باحال بود. همه چیز باحال است. «باحال» جای صفات زیبا، مطبوع، دلنشین، شگفت‌آور، جالب، تماشایی، لذید و امثالهم را گرفته است. «وبلاگ باحالی داری!». واقعا که حال آدم از این‌همه شلخته‌گی بهم می‌خورد. اما به کار بردن «باحال» در مورد هم‌سفر یکی از نادر مواردی است که این صفت سرجای خود قرار دارد. یا آدم باید همسفری باحال داشته باشد، یا بهتر است تنها سفر کند. این یکی از اصولی است که من (حتما مثل خیلی‌های دیگر) برای خودم کشف کرده‌ام. از طرفی، روزگار چنین است که هم‌سفرباحال اگر نگوییم نایاب، حداقل بسیار بسیار کم‌یاب است ...یاد جوان‌هایی می‌افتم که با هم در مترو حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها که خیلی پرشور و بلندبلند صحبت می‌کرد روبه دوستانش حرف خنده‌داری زد که نشان می‌داد هنوز سفر تنهایی را یاد نگرفته و نایابی یا حداقل کمیابی هم‌سفر باحال را درنیافته است. گفت: «من که مسافرتو خیلی دوس دارم ... اما توبمیری، به هرکی گفتیم بیا بریم سفر، یکی وقتشو نداشت، یکی پولشو نداشت، یکی کونشو».احساس می‌کنم از سرعت قطار کاسته می‌شود. مثل این‌که به یکی از شهرهای بین راه رسیده است. حدسم درست است. صندلی‌ام در جهت حرکت قطار قرار دارد. از دور ایستگاه را می‌بینم. سرعت کم‌ و کم‌تر می‌شود، و قطار می‌ایستد. عده‌ای پیاده می‌شوند. «آه ... بلاخره رسیدیم». اگر این آه یا نفس راحتی که مسافران به مقصدرسیده در حین پیاده‌شدن از قطار می‌کشند، خریدنی بود، هر چه‌قدر بالایش می‌دادیم متضرر نمی‌شدیم. عده‌ای دیگر با ساک، کوله‌پشتی و چمدان‌های بزرگ و کوچک سوار می‌شوند. با خودم می‌گویم : «دوباره هوا گرم شد و توریست‌ها راه افتادند». چندتای آن‌ها از کنار کوپه ردمی‌شوند، نگاهی به صندلی‌های خالی می‌اندازند، اما دنبال جایی بهتر به حرکت خود در راهروی قطار ادامه می‌دهند. در چهره آن‌ها حالت بخصوص و غیرقابل توصیفی هست که نه در آن‌هایی که در حال پیاده شدن هستند دیده می‌شود، و نه در میان کسانی مثل من که هنوز به مقصد نرسیده‌اند. آدم‌ها راه افتاده‌اند. ریسمان تعلق‌ها گسیخته و زنجیری که دل‌ها را به هم می‌بست، زنجیر دلبستگی‌ها پاره شده است. همه می‌خواهند همه‌جا را ببینند و همه چیز را تجربه کنند. چیزهای جالب همیشه «آن‌جا» است. برعکس «این‌جا» که نه ماه از سال زمستان است، «آن‌جا» هوا اغلب آفتابی‌ست. برعکس این‌جا که آفتاب آدم را هلاک می‌کند، هوای آن‌جا خنک و مطبوع است. برعکس آن‌جا که زن‌ها هرلباسی بخواهند تنشان می‌کنند، و اگر نخواهند اصلا لباس تنشان نمی‌کنند، این‌جا «گل‌ها»ی کشور «ما» زیر چادر می‌پوسند. برعکس این‌جا که عشق به مترادف مؤدبانه‌ای برای گاییدن تبدیل شده است، آن‌جا انگار هنوز این دو مفهوم بر یکدیگر انطباق کامل نیافته‌اند. آن‌چه این‌جا هست، خوب نیست، چیزهای خوب همه آن‌جا است.آیا می‌توان آن راحتی و آرامشی را که در این‌جا ناممکن است در آن‌جا یافت؟ آیا این «نفس‌راحت»ی که در فقدان آن هرآینه در خطر خفه‌شدن هستیم، درهوای مطبوع «آن‌جا» ممکن می‌گردد؟ آیا می‌توان ذهن را برای مدت کوتاهی به اهرام ثلاثه، بازار دمشق، پل زرگرهای فلورانس یا به بوتیک‌های جنده‌کش شانزه‌لیزه سرگرم کرده و از هرزه‌گردی دلهره‌آور آن جلوگیری نمود؟ آن‌که می‌تواند مرا در یافتن گم‌شده‌ام یاری دهد کیست؟ براهمانان هند؟ سالکان ایران؟ روانشناس سرکوچه؟
طب سوزنی چینی یا چای علفی تبت، کدام‌یک ترس را درمان می‌کند؟ کدام یک دوای بهتری برای دلهره است؟ به همه‌جا سرمی‌کشیم. نمی‌دانیم چه می‌خواهیم، نام آن چیزی را که می‌خواهیم نمی‌دانیم، اما می‌دانیم که چیزی کم داریم. هیچ مکانی از چشم‌های انسان امروز در امان نیست. دروازه قلعه‌ها، قصرها و استحکاماتی که اسکندر بدکار نتوانست با لشگرخونریز خود آن‌ها را بگشاید، به ضرب اسکناس‌ یورویی که زن خانه‌دار آلمانی در کیف خود حمل می‌کند گشوده می‌گردد. بلیط ورودی «شهرممنوع» چین که حوادث درون آن در طول هزاره‌ها موضوع حدس، گمان و خیال‌بافی مردم عادی و همین‌طور شعرا و افسانه‌پردازان بوده است، یک یورو و پنجاه سنت است. ورودی «ورسای» هم نباید بیشتر از این باشد.صدای بوق قطار در کوه‌ها می‌پیچد و گله‌ی پرنده‌ها را می‌رماند. یکی از گارسون‌های رستوران قطار نوشابه و تنقلات مختلفی را روی چهارچرخه‌ای در راهروهای قطار می‌گرداند، مبادا تنبل‌هایی که حوصله ندارند شخصا به رستوران بروند، بی‌قهوه بمانند و آبجوخورها از تشنگی بمیرند. قهوه‌های قطارهای اتریش حتی از قهوه‌های سالن ترانزیت فرودگاه مهرآباد آبکی‌تر و بی‌مزه‌تر است. از طرفی نمی‌شود این مدت را بدون قهوه گذراند. مرد گارسون وقتی به کوپه من می‌رسد، و می‌بیند، دارم از قمقمه‌ی کوچکی برای خودم چیزی در فنجان می‌ریزم، ساکت، بدون گفتن جمله‌هایی که آن‌ها را برای سرنشینان هر کوپه‌ای تکرار می‌کند، به راه خود ادامه می‌دهد.

No comments: