چهره سهراب سپهری

MAX ERNST. Colorado of medusa, Color-Raft of medusa. 1953. Oil on canvas. 75 & 92 cm.
Private collction

                                                                                 


غلامحسین ساعدی


خیلی آدم غریبی بود. اصلا و مطلقا اعتنا به هیچ چیز نداشت و واقعا این جوری بود. هیمن طور خودش غریب بود که شعرش غریبه و نقاشی هایش غریبه.  می­چسبانند که سبک ژاپنی کار کرده، اصلاً این­جوری نیست. او کاشانی بود. " اهل کاشانم من." عجیب چند چیز را دوست داشت. یکی خاک بود، یکی پیدا کردن رنگ و رنگ­هایی که با همدیگر دیگر بود. توی شعرش هم همین مسئله مطرح است.
یک­بار با هم سفر رفتیم. به اطراف کاشان. توی یک ده کنار استخر با هم بودیم. خیلی راحت گفت: اینو می­بینی؟ گفتم: آره، چیه؟ گفت: قهوه­ای. گفت: اینو می­بینی؟ گفتم: چیه؟ باز گفت: قهوه­ای. راجع­به قهوه­ای ما در حدود پنج ساعت حرف زدیم. برای من حیلی عجیب بود. او چشمش می­دید یا من کور بودم. نمی­دیدم. ولی اساس قضیه این بود که او این تونالیته را می­فهمید. نبض دستش بود. اگر مثلاً عده­ای این­ور و آن­ور نوشتند و گفتند نه خیر آقای سهراب سپهری مبارز نبود و علیه شاه ننوشت. این­ها اصلاً مسائل مزخرفی است. او یک آدم پولوریزه بود. من همیشه وقتی سهراب یادم می­آید... مرگ او خیلی لطمه زد به من . عین لائوتسه بود. از نظر فکر و این­ها نمی­گویم. دقیقاً یک آدمی بود که همه چیز را لمس می­کرد. می­خواست ببیند که شما درست هستید، پوست تنتان هست، استخوان دارید، زنده هستید یا نه.
گاهی­وقت­ها وحشتناک دیوانه می­شد. دیوانگی­اش هم حق داشت دیوانه بشود. کارعظیمی می­کرد. اسمش معروف بود، همه جا می­رفت ولی هیچ وقت به خودش نمی­گرفت این قضسه را. خاکی­ترین آدمی بود که من در عالم رفاقت – رفاقتی که با سهراب داشتم- دیدم. اصلاً یک آدم غریبی بود. خجالت می­کشید شعرش را بخواند. به زور باید، با اصرار والتماس ازش بگیری. یک ناشر تلاش می­گرد که کتاب شعر اورا بگیرد. حاضر نبود بدهد تا متوسل شد به برادرش که بگیرد. این آدم در تمام طول کار هنری خودش سرش را بلند نکرد. هروقت دانشگاه نمایشگاه می­گذاشت خودش حاضر نمی­شد و معلوم نیست چرا. فلان دمبل و دینبو انچوچکی که می­آید می­نشیند راحت برای نمایشگاه خودش، خودش بروشور می­نویسد و پخش می­کند و پزمی­دهد.
سهراب اصلاً این­کاره نبود.
یکی از خصوصیات عمده سهراب این بود که پیوندی بین کلام و نقاشی زده بود. همان­طور که شعر می­گفت، آن را پیوند زده بود به تابلو­هایش. توی تابلوهای او کلام پیدا می­کنی و توی شعرهایش هم. واقعاً تابلو پیدا می­کنی و این چیز خیلی حیرت­آوری هست. کسیبه این نکته توجه نکرده . وقتی تابلوهای کاشان را می­کشد و رنگ­هایخاص آن را به کار می­برد. آدم خراف صامتی بود. آدمی بود ساکت، خجول، مودب و زیاده ازحد مودب و این بزرگ­ترین امتیازی بود که این دوتا را به هم پیوند داده بود.
آخر سر مثل جوجه مرد، مچاله شد مچاله شد توی ملافه. تبدیل شد به یک چیز عجیب غریب. من یکی خیلی دقیق بگویم، با مرگ او من هم مچاله شدم و نمی دانستم چکار کنم.
اصلا نرفتم سر خاکش. گقته بود مرا توی کاشان خاک بکنید. من فکر کردم  نمی توانم دیگر دفن سهراب را ببینم.
این آدم در تمام مدت عمرش کار کرد و شهرت وحشتناکی پیدا کرد.   سال 1330 شروع کرد به انتشار جنگ شعر و اینها، همین طور ادامه داد، داد و داد و داد و هزاران کار کرد. ولی ادمی بود که هیچوقت خودش را مطرح نمی کرد.تابلوهایش را اصلا جدی نمی گرفت . اشخاص، دقیقا می گویم و اسم نمی برمف به خاطر داشتن یک تابلو از سهراب سپهری توی خانه شان پز می دادند و این آدم یک دفعه می رفت اطراف کاشان و روی خاک می خوابید. شعری که می ساختف می ساخت عین تابلو، نه اینکه می نوشت، آن قدر توی ذهنش بود...
یک آدم غریبی بود. همیشه ایماژیناسیون این آدم را، آدم نمی تواند فراموش کند. خیلی دقیق کار می کرد و اصلا برای خودش کار می کرد. می دانست برای کی کار می کند. آره، همیشه یک دنیا در جلو چشمش بود. واقعا غین یک آیینه و به آن نگاه می کرد. هزاران دفعه به من گفت: غلامحسین من خودم را خیلی کوچک می بینم در مقابل این آیینه. چرا من آن قدر کوچکم؟
همه پز می دادند که تابلوی سهراب سپهری  توی خانه شان است یا شعر سهراب سپهری  را خوانده­اند. ولی  خود سهراب اصلا اینها را نمی فهمید. تنها چیزی که من می توانم بگویم_ اگر عمری باقی باشد یک چیزی بابت سهراب خواهم نوشت_  در مورد تواضع سهراب. سهراب هیچوقت خودش را مطرح نکرد و دیگراه بهش پز دادند و دیگران ازش استفاده کردندو این آدم مطلقا خودش را مطرح نکرد. تنها آدمی که خیلی واقعا به طور صریح اعتراف کرد فروغ فرخزاد بود. فروغ فرخزاد یک روز به من گفت: تنها چیزی که تا حالا یاد گرفته ام از سهراب است. گفتم بابت چی؟ _وزن و قافیه شعر. ریتم اینها چی؟ نمی فهم چه می گویی؟ دقیق گفت: تواضع را. تواضع را از او یاد گرفتم. همیشه این جوری بود.
آخرین باری که همدیگر را دیدیم، ریش فراوانی گذاشته بود. ریش و پشم فراوانی داشت. قبل از مریضی اش و اینها. راحت گفت من از دنیا بیزارم. گفتم : چرا بیزاری؟ گفت برای اینکه دو ماه است کاشان را ندیده ام. دلم به درد آمد. گفتم ، همین الان بیا پا شویم برویم کاشان. گفت: نه. کاشان برای من یک دنیای دیگریست. گفتم: کدام دنیاست؟ گفت می خواهم شعر بنویسم. توی خیابان با هم پیاده راه می رفتیم. گفتم باز هم می خواهی بگویی اهل کاشانم من؟ گفت: نه. من آن گنبدهای پشت بام ها یک کم یادم رفته. می خواهم دوباره آنها را ببینم. نمی خواهم چیزی را از دست بدهم و خیلی راحت این را گفت.
و سهراب آدمی بود که وحشتناک تلاش می کرد که خودش باشد. خودش با دنیای خودش. اعتنای سگ هم به هیچ کس نمی کرد. نه که افاده بفروشد. نه. خیلی راحت می گفت من هستم، دنیا هم این جوری است و من باید انس و الفتی داشته باشم با این دنیا.
 مهمترین کار سهراب نه شعرش است نه تابلوهایش. مهمترین کار سهراب زندگیش است. آزادوار زندگی کرد و دردناک مرد.

2 comments:

Anonymous said...

یک غول اگر درباره یک غول دیگر اینطور حرف بزند، ما دیگر چه برای گفتن داریم.

Anonymous said...

یاد بزرگ انسانهای ایران زمین و جهان, همیشه زنده باد