پاییدن بر عبث - نوشته ای از منصوره اشرافی در کتاب« در جست و جوی هویت» در مورد کتاب در انتظار گودو

پاییدن بر عبث- منصوره اشرافی
نگاهی بر نمایشنامه" در انتظار گودو" ساموئل بکت
ساموئل بکت میگوید،" آنگاه که خسته شدی، آنگاه که از پای در آمدی، مهم نیست. بازمقاومت کن، بازبجنگ و شکست بخور. این بار، شکست بهتری خواهی خورد."
در واقع همیشه شکست خواهی خورد و شکست خوردن سرنوشت محتوم بشریت است. اما برای همین شکست دوباره خوردن نیز، باز باید تلاش کرد و خسته نشد. چرا که جز این راهی وجود نخواهد داشت.
در جهانی که بنیان آن بر پوچ بودن گذاشته شده، در واقع، تلاش کردن، خسته شدن و از پی آن دوباره تلاش کردن، کنشهایی بیهوده و پوچ اند که راه به جایی نخواهند برد، اما تنها دستاویزهای زندگی و زنده ماندن هستند که در عین حال، گریزی  از آنها نیز، متصور نیست.
" در انتظار گودو" به گونهای تراژیک و در عین حال مضحک این وضعیت و سرنوشت محتوم انسان را (شاید در جهان کنونی) ترسیم کرده است، که در عین فرسودگی و خستگی و رسیدن به پوچی، همچنان مذبوحانه به دستاویز امیدهای واهی، دلبسته و هم چنان آرمانگرا و قهرمانگرا دل به منجی ای سپرده  که در نهایت، جز ماهیتی پوشالی، چیز دیگری برای ارایه کردن نخواهد داشت.
حکایت در اینجا، حکایت ناتوانی مطلق انسان است و امید بی سرانجامش به بهبودی. امیدی که تنها موجب تداوم زیستن اش شده و بوسیله ی آن، توانسته شرایط سخت و دشوار را تاب بیاورد و بر خود هموار کند. تصویر در اینجا، ترسیم وضعیت دردناک بشر است در پیچ و خم زیستن.
دو انسان، که به ادعای خودشان روزگاری زندگانی خوب و آسوده  داشتند، اکنون در وضعیتی دشوار، که ما نمی دانیم، دلیل دشوار شدن وضعیت بر آنان چه بوده، تنها راه چاره را نشستن در انتظار آمدن  شخصی که دقیقا نمی دانند کیست و چکاره است و چگونه انسانی است و از او چه میخواهند و او چه چیزی برای ارایه دادن به آنها دارد، میدانند. تنها تصوری، که آنهم نه به صورت یقین، بلکه به شکل استفهام آمیز در خواسته ی خود از او دارند، این است: " یک جور دعا؟"، " یک تضرع مبهم؟"
ولادیمیر- خوب؟ میگویی حالا چکار کنیم؟
استراگون- من میگویم هیچ کاری نکنیم، خطرش کمتر است.
ولادیمیر- صبر کنیم ببینیم او چه میگوید.
استراگون- کی؟
ولادیمیر- گودو.
استراگون- خوب فکری است.
ولادیمیر- صبر کنیم اول تکلیفمان روشن شود.
استراگون- از طرف دیگر تا تنور گرم است باید نان را چسباند.
ولادیمیر- من دلم میخواهد ببینم او چی پیشنهاد میکند، آن وقت یا قبول میکنیم یا رد میکنیم.
استراگون- ما اصولا چی ازش خواستیم؟


ولادیمیر- مگر تو آنجا نبودی؟
استراگون- لابد گوش نمیدادم.
   ولادیمیر- چیز مشخصی که نخواستیم
    استراگون- یک نوع دعا.
ولادیمیر- یک تقاضای مبهم.
استراگون- آن وقت او چی جواب داد؟
ولادیمیر- گفت تا ببینم.
استراگون- گفت قولی نمیتوانم بدهم.
ولادیمیر- گفت باید فکرش را بکند.
استراگون- تو حانهاش با خیال راحت.
ولادیمیر- با خانوادهاش مشورت کند.
استراگون- با دوستهاش
ولادیمیر- با نمایندههاش
استراگون- با طرفهاش
ولادیمیر- دفترهاش را ببیند
استراگون- حساب بانکی اش را ببیند
ولادیمیر- تا بعد تصمیم بگیرد
استراگون- معمولش همین است
ولادیمیر- غیر از این است؟
استراگون- گمان کنم همین است.
ولادیمیر- من هم گمان کنم.
نمایشنامه ی در انتظار گودو، شکل گرفته از دو شخصیت اصلی به نامهای استراگون و ولادیمیر است که در انتظار منجی خود،گودو، زمان زیادی را سپری کردهاند. اربابی به نام پوتزو و برده ی او به نام لاکی و پسرک پیام آور از جانب گودو، شخصیتهای دیگر  نمایشنامهاند.
بکت، به عینه، وضعیت کل زندگی تمام انسانها را در قالب این چند شخصیت بازتاب داده و در عین حال عبث بودن و پوچی رفتارهای آنها و موقعیت هایشان را به رخ خواننده کشانده است. زندگی ولادیمیر و استراگون در تکراری مدوام و انتظاری بی پایان خلاصه شده و زندگی پوتزو و لاکی  نشان دهنده ی تداوم موقعیت انسانی است که برده وار تن به یوغ قدرت داده و هیچ خلاصی ای، از آن متصور نیست.
آینده ی دو انسان منتظر، گاه نومید و گاه امیدوار، در گرو دستان گودوست . گودویی که شاید بتواند خواسته آنها را با حفظ تمام دور اندیشیها و حساب و کتابهایش و حفظ منافع و موقعیتش، بر آورده کند. آیندهای که آنها امید دارند از امروزشان بهتر باشد. در حالی که پوتزوی ارباب نه در انتظار گودوست و نه آینده اش در گرو آمدن او، چرا که با اتکا به قدرت و ثروتش، مهار سرنوشت خود و سرنوشت بردهاش لاکی را در دست دارد.
هر یک از شخصیتهای نمایشنامه، نمادی از وضعیت و موقعیت متفاوت انسانها در دنیای هستی است. ولادیمیر و استراگون نماینده ی انسانهایی با سطح آگاهی متفاوت، اما مشترک در تنهایی و درماندگی و انتظار و معتقد به آرمان و قهرمان هستند. انسانهایی که به بهبود وضعیت  و تغییر سرنوشت خود امیدوارند، اما ناتوانند و به نیروی نجات بخشی، خارج از وجود خود معتقدند و نمی خواهند باور کنند که این امیدشان، امیدی پوچ و واهی است.
پوتزو نماد قدرت و سرمایه است و لاکی سمبل انسانهای تحت ستمی، که به ظلمی که در حقشان روا شده، گردن نهاده و تسلیم شدهاند و آن را چون سرنوشتی محتوم برای خود پذیرفتهاند، بی آنکه هیچ گونه تلاشی برای رهایی و نجات خود کرده باشند.
لاکی، برده ی بخت برگشتهای است که ارباب متمول وقدرتمند، آشکارا بر او حکمروایی میکند و هر چند اگر لاکی به ماهیت ظالمانه ی  ارباب، واقف باشد، چه چارهای غیر از برده بودن و بردهی خوب و مطیع و فرمانبر بودن دارد؟ سرنوشت محتوم او، قرنهاو قرنها در برده بودن و برده باقی بودن خلاصه شده و گواه این سالیان دور و دراز بردگی گیسوان دراز و سپید لاکی است که از زیر کلاهش بیرون ریخته میشود. بردگی دور و دراز انسانهایی که همواره استخوانهای پس مانده از غذای اربابان را جویده و تمام سعی و تلاششان در بدست آوردن دل ارباب و خوش خدمتی برای او بوده، تا بتوانند موقعیت برده بودنشان را، همچنان حفظ کنند.
البته استراگون و ولادیمیر، نه برده، که انسانهایی آزاد هستند. اما آزادی آنها، نتوانسته امکانی برای سیر کردن شکمشان فراهم کند. زندگی آنها چنان سخت است که نه جایی برای خوابیدن راحت و نه چیزی برای سیر کردن شکم دارند.  در شرایطی که خوردن یک دانه هویج اهدایی از طرف ولادیمیر به استراگون، به مثابه ی شکم سیر کن لذت بخشی است، پس جای شک نخواهد بود اگر او استخوانهای تهماندهی غذای اربابی پوتزو را، همچون مائدهای بهشتی تلقی کرده و با حرص و ولع بجود.
در اینجا می توانیم از خود بپرسیم، که آیا انتظاری که ولادیمیر و استراگون برای آمدن گودو میکشند، در نهایت به  گره خوردن سرنوشتشان به سرنوشت لاکی ختم نخواهد شد؟
هر چند که آنها معتقدند در قبول و یا رد پیشنهادهای احتمالی گودو، آزاد و مختارند. اما این به نظر تنها یک شعار و یک ژست برای رد کردن اجبار ناگزیرشان در پذیرش  خواستهای گودو و اثبات داشتن حق نظر و رای برای خودشان است. در حالی که می بینیم تمام سرنوشت و زندگی آنها تنها در آمدن گودو خلاصه شده است و آنها هیچ چارهای به جز انتظار و هیچ راه نجات دیگری برای رهایی از موقعیت و وضعیتشان ندارند. بنا براین بسیار بدیهی است که آنها بی چون و چرا مجبور به پذیرش هر آن چیزی هستند که گودو برایشان در نظر گرفته است.
آیا بکت نخواسته است بگوید، که در جهان کنونی، یا باید ارباب بود یا برده، و اگر هیچ کدام از اینها نباشی، انسانی خواهی بود که در نهایت ناتوانی، چشم امید به صاحبان قدرت( اربابان) خواهی داشت، و سرنوشتی محتوم که نمی تواند غیر از بردگی  آنان باشد؟
آیا بکت نخواسته است بگوید، که آزاد بودن و آزاد زیستن، امری محال و دور از دسترس  و غیر ممکن است و آزادی تنها با داشتن سرمایه و به تبع آن قدرت، امکان پذیر است؟
آیا او نخواسته است بگوید که این جهان و فرمانروایی آن و ارباب بودن، با اتکا به سرمایه و بر پایه ی ستمکاری استوار است؟
پوتزو میگوید:" انگار باربر برای من قحط است! اطلس، پسر ژوپیتر!"
او با اتکا بر ثروت و اقتدارش، خود را خدایی میداند که قادر به انجام هر کاری ست و برای توجیه موقعیت و رفتار خود، معتقد است که جهان و سرنوشت انسانها، همچون کمیتی غیر قابل تغییر  و ثابت است. و بر مبنای این اصل قدرت و فرمانروایی جمعی بر جمعی دیگر و بردگی، همواره وجود خواهد داشت. اگر پوتزو ارباب نباشد و لاکی بردهی او، حتما گودو ارباب خواهد بود و استراگون و ولادیمیر بردگانش.
به اعتقاد پوتزو، اشک در جهان کمیتی ثابت دارد و هر گاه کسی دست از گریستن بردارد، در جایی دیگر کسی خواهد گریست. در مورد خنده هم همین طور است. پس بهتر است از زمانه ی خود بد گویی نکنیم. هیچ نسلی از نسل دیگر بدبخت تر نیست.
منطق پوتزو، منطق راه بستن بر هر گونه اعتراض و واکنش نسبت به وضعیت موجود است. او با ثابت و یکسان و غیر قابل تغییر دانستن همه چیز، بر قدرت مداری و ستمگری خود مهر  توجیه پذیری و غیر قابل اجتناب بودن شرایط و موقعیت را، میزند. در قاموس و منطق او تغییر وجود ندارد. همه چیز با دوام و پایدار است . تنها انسانها هستند که جای خود را در این شرایط به دیگری واگذار می کنند . اما برده ها جانشین بردهها و اربابان جانشین اربابان خواهند شد.آنچه که پا بر جاست کمیت ثابت و نظم قانونمند ثبات،  در جهان است.
تنها ولادیمیر و استراگون، دو انسان آواره، سرگردان و تنها و بی چیز، به تغییر، و دگرگون شدن وضعیت شان، دل خوش کرده اند و خواستهاند قانون پایداری موقعیتها و شرایط را نقض کنند.
ساموئل بکت نمایشنامه ی در انتظار گودو را در سال 1949 نوشته است. بی تردید او نمی توانسته نسبت به جریانات و تحولات سیاسی و اجتماعی دورانش بی تفاوت باشد. شخصیت پوتزو در نمایشنامه ی او نماینده و سمبل اقتدار و سلطه ای است که در ظاهر مدعی مهربانی و رعایت اصول اخلاقی نسبت به زیر دستانش است. او در ظاهر به تساوی و آزادی انسانها و در باطن به برده بودن جمعی برای جمع دیگر، معتقد است.
در جایی خطاب به استراگون و ولادیمیر میگوید:" ولی خب انسان که هستید. شما هم از همان نوع خود من هستید. از همان نوع پوتزو. خداوند انسان را به صورت خود آفرید."
این همان منطق به ظاهر یکسان بینانه و برابر خواهانه، اما مزورانه و ریاکارانهی اربابان و صاحبان قدرت است. آنها همواره  برای پیش بردن مقاصد خود با نقابی انسان دوستانه وارد میشوند. در گفتارشان به برابری و مساوات و همسانی معتقدند، اما در عمل  نقیض این مدعا را به اثبات میرسانند و به وسیله ی اعتقاد به ثابت بودن کمیت هر چیز در دنیا، که در واقع تحمیل یک نوع جبر حاکم بر سرنوشت نوع بشر است، سلطه خود را بر عدهای اعمال میکنند. تغییر ناپذیری و ثبات در جهان هستی، یعنی جبری که از ابتدا، بر سرنوشت انسانها حکم رانده است.
پوتزوی ارباب، آن چنان خود را عادل و منصف و دمکرات تصورکرده و جلوه میدهد، که وقتی استراگون از او در مورد خوردن استخوانهای پس ماندهی غذایش میپرسد، در پاسخ میگوید، علی اصول استخوانها به این حمال میرسد، بنابراین از او باید پرسید.
ریاکاری انساندوستانه ی اربابانی که میتواند سمبل خصوصیات تمام رژیمهای استعمار گر و سلطه طلب و دیکتاتورو به ظاهر بشردوست باشد.
او درمقابل پرسشی که ولادیمیر و استراگون  در مورد دلیل نیاسودن لاکی میکنند، میگوید: او حق این کار را دارد، ولی خودش مایل به این کارنیست. یعنی می خواهد به نوعی خوش خدمتی و جلب نظر کند تا نگهش دارم.
با این گفتار، پوتزوی ارباب و صاحب قدرت و در بند کشنده ی لاکی، خود را شخصی جلوه میدهد که برای بردهاش، اختیار، آزادی، حق رای و حق فکر و حق انتخاب  و آزادی اراده قایل است و اگر رفتار لاکی مبنی بر اثبات این ادعا نیست، در واقع به واسطه تمایلات فردی خود او است.
پوتزو با خشنودی مطلق از رفتار خود، نسبت به هرکسی، به سر میبرد. او از ولادیمیر و استراگون میپرسد:" کاری هست که بتوانم به سهم خود برایتان انجام دهم؟ " و نیز از خودش میپرسد:" کاری هست که من بتوانم برای خوشحال کردن اینها انجام بدهم؟ استخوانها را که به آنها دادم. از این در و آن در برایشان صحبت کردم، در مورد هوای گرگ و میش غروب توضیح دادم، ولی این کافی ست؟ همین است که آزارم میدهد؟ آیا این کافی ست؟... قطعاً."
او به طور مطلق قادر به فهم و درک نیاز واقعی آن دو  نیست. پوتزوی ارباب یا نمیفهمد و یا نمیخواهد که بفهمد. او نماد شکل مدرن استبداد و سلطه گری ست، که  در عین تحت سلطه داشتن همه ی سطوح و اجزای زندگی انسانها، به نوعی خود را منجی آنها در بر آوردن نیازها و خواستههایشان میداند. پوتزو، هم میتواند استالین و هم شکلی از جامعه ی به ظاهر دمکراسی، در غرب باشد. فراموش نکنیم که بکت، نمایشنامه در انتظار گودو را در میانه ی اوج جنگ سرد میان بلوک شرق و جهان غرب نوشته است.
اساس عملکرد و کنش ها ی پوتزو، بر پایه ی فریب استوار است. فریبی که ظاهرا  به مساوات و برابری نوع انسان معتقد است و این فریب، چه بسا همان سرابی است که ولادیمیر و استراگون، به آن دل خوش کرده و سرنوشت خود را در سایه ی آن رقم زدهاند.
آیا اگر انتظار آنها به پایان رسد و گودوی ارباب، به نزد آنها بیاید، چه چیزی در زندگیشان تغییر خواهد کرد، و آیا احتمال سرنوشتی بهتر از سرنوشت لاکی در انتظارشان  است؟ گودویی که گاهی بنا بر گفتهی پسرک پیام آور، برادرش را که مسئول چراندن گوسفندهاست، کتک میزند. در گفتگویی میان آن دو با پسرک، از او میپرسند: به اندازه ی کافی به تو غذا میدهد؟ و او می گوید: بله. وبعد در مقابل این پرسش که، آیا تو از وضعیت خود راضی هستی یا نه؟ پسرک هیچ نمی داند. نمی داند که آیا از شرایط خود  راضی است یا نه.
در پرده ی اول نمایشنامه، پوتزو ولاکی هر دو قبراق و سرحال  هستند. لاکی به وسیله بر سر گذاشتن کلاهش، قادر است که با دستور ارباب، با صدای بلند فکر کند. در پرده ی دوم، پوتزو کور و لاکی کر شده  است.
لجام گسیختگی و تدوام و پیشروی قدرت،  بی تردید کوری و چشم بستن بر هر چیز را موجب میشود، هر چند که ناتوانی  نیز از تبعات اجتناب ناپذیر آن است. اما ناتوان شدن ارباب خدشه ای به قدرت او وارد نکرده و  همچنان موقعیت خود و سلطه اش بر لاکی را دارد، حتا اگر در آستانه ی مرگ و نابودی قرار گیرد. اما تداوم و روند بردگی محتوم لاکی،  به تدریج، او را از فکر کردن و بیان آن محروم کرده است. لاکی کلاه خود را که ابزار فکر کردنش بوده از دست داده است و در کنارش با لال شدن، از بیان فکرش نیز محروم گشته است.
هر دوی آنها، چه ارباب و چه برده، ناتوانتر از قبل شدهاند . اما موقعیت و ارتباط میان آنها همچنان ثابت و بدون تغییر مانده است.
زمان، گویی زمان درازی ست که سپری شده و آن دو همچنان در انتظارند که گودو، فردا حتما خواهد آمد. راه آن دو، راه یکسانی نیست. هر کدام از آنها باید به راه خودش برود، اما وجه اشتراکی که آنها را به هم پیوند داده، انتظارشان است. انتظاری بی پایان، مداوم، مستمر و پایدار، اما در واقع عبث.
گودو در نهایت اربابی است که نمیتواند ستمگر نباشد، اما می تواند دم از مساوات و برابری و عدالت و نیکی نیز بزند. اربابی که  می تواند به نوبه ی خود، در قبال دادن استخوانهای پس مانده ی غذایش به آنها، آزادی آنها را بگیرد. اربابی که تنها در خیال و تصوری واهی، ایده آل ترین و مطلوب ترین شرایط ممکن را برای آنها ایجاد خواهد کرد.
اما  تصویر ایده آل ترین شرایط ممکن چیست؟ و این پرسشی است که منتظران(ولادیمیر و استراگون)  قادر به پاسخ دادن به آن نیستند.
در انتظار گودو، اوج استیصال آدمی و وابستگی او به قدرت است. قدرتی که در قبال سیر کردن شکم، سرنوشتت را در دستان خود میگیرد. این  بیان اوج ناتوانی انسان و پوچ بودن هر گونه تلاشی برای تغییر وضعیت موجود و به سرانجاتم نرسیدن هر گونه آرمانی و پوشالی بودن هر قهرمانی است.
شاید بکت خواسته است بگوید، قهرمانان مردهاند. هیچ نجات بخشی، در کار نیست و هیچ امیدی به فرجام نخواهد رسید. شکست  در انتهای هر ماجرایی است. اما پایانی هم در کار نیست. تنها پاییدنی ست بر عبث.
بر داشته شده از کتاب « در جست و جوی هویت»- منصوره اشرافی

No comments: