نگاهی به نقاشیهای منصوره اشرافی
در گذر از بحری كه با امواج هنر می آمیزد، بعضا ما نه فقط
شاهد كوههایی شناور و تجسد یافته بر افقهای پهناوریم و سردی و یخبندانِ نگاههایی
عین طبیعت را تاب می آوریم، بلكه هیچ حسی از آن شورو گرمی خلاقه را كه باید از روح
هنرمند جاری می شد را نیز نداریم. زیور و زینت و نقاشی هایی را بر سینه ی دیوار
داریم كه از پیله ی نگاه ها بیرون
جهیده و اما هیچ آمیزه ای از فكر و درون هنرمند را در خود ندارد.
سخن از پرسپكتیو و كمپوزیسیون و تكنیك های درهم تنیده ی سالیان بر بوم نقاشان نیست، كه اگر آنچه از قلم ریخته و انفجار ش بربوم و كاغذ، در تركیب مضامین و رنگها عینیت یافته، بی آن عناصر فنی، كاری می شد در یك دفترسیاه مشق و لذا حرف ام به آن آثاری است كه جوهره ی یك اثررا، پویا یی و غنا می بخشد و سَیلان تكنیك در آن، جان و بعدی فرارونده دارد.
انزوایی كه هنر اصیل در آن خلق می شود، همچون جنینی كه حركت و جان اش را مدیون خلوت و تاریكی باشد و رگ و پوستی كه خون درآن می دود، همیشه پویاست.لذا هر اثر نشسته بر بوم و پوست و قایق كاغذین نیز، اگر هویت اش را از رنگ وروی زمان وتپندگی عصر و مكان نگیرد، حركتی ایستا خواهد داشت و جز چشم نوازی و دل انگیزی، خاصیتی نخواهد داشت. آیا استخوان دردی كه زمانه به آن دچار است ، فقط با باز آفرینی و توصیف و مدایح باصله و بی صله ای كه نثارش می شود، درمان هم می پذیرد؟
نمی دانم چرا این روزها، هرگاه كه پایم به یك گالری می رسد، نه كه خشم ام بگیرد بلكه بغض های فرو خفته ام به مثابه زخمی می شوند كه سر باز كرده و رنج ام می دهند. طبیعت و سنت و عریانی ها با خطوط و رنگهایش، نه كه آرام ام نمی بخشند بلكه، نفرین واژه هایم، سرریز شده و حوصله ام را سر می برند. غریبانگی در تفكرو تخیل، و هم سویی با هر آنچه عشق را قایم كرده و حقیقت را كتمان و بر دروغ، كسوت فاخر پوشانده، آسیب و خیانت را یكجا بروجدان بشری روا می دارد و هیچ هم باك اش نیست كه در بیداد بودن " خون یك دل آزاد ارزان تر از سرخاب یك رسواست"* و جهان، دیریست كه با نیرنگ و جادو آشناست و شبه هنر،خواهی نخواهی رسواست و پس زده می شود.اما در گذرم به یك گالری، اسمی وچهره ای بر ذهن ام حك شد كه هر چه خواستم سكوت ام را نشكنم،نشد كه نشد.
سخن از پرسپكتیو و كمپوزیسیون و تكنیك های درهم تنیده ی سالیان بر بوم نقاشان نیست، كه اگر آنچه از قلم ریخته و انفجار ش بربوم و كاغذ، در تركیب مضامین و رنگها عینیت یافته، بی آن عناصر فنی، كاری می شد در یك دفترسیاه مشق و لذا حرف ام به آن آثاری است كه جوهره ی یك اثررا، پویا یی و غنا می بخشد و سَیلان تكنیك در آن، جان و بعدی فرارونده دارد.
انزوایی كه هنر اصیل در آن خلق می شود، همچون جنینی كه حركت و جان اش را مدیون خلوت و تاریكی باشد و رگ و پوستی كه خون درآن می دود، همیشه پویاست.لذا هر اثر نشسته بر بوم و پوست و قایق كاغذین نیز، اگر هویت اش را از رنگ وروی زمان وتپندگی عصر و مكان نگیرد، حركتی ایستا خواهد داشت و جز چشم نوازی و دل انگیزی، خاصیتی نخواهد داشت. آیا استخوان دردی كه زمانه به آن دچار است ، فقط با باز آفرینی و توصیف و مدایح باصله و بی صله ای كه نثارش می شود، درمان هم می پذیرد؟
نمی دانم چرا این روزها، هرگاه كه پایم به یك گالری می رسد، نه كه خشم ام بگیرد بلكه بغض های فرو خفته ام به مثابه زخمی می شوند كه سر باز كرده و رنج ام می دهند. طبیعت و سنت و عریانی ها با خطوط و رنگهایش، نه كه آرام ام نمی بخشند بلكه، نفرین واژه هایم، سرریز شده و حوصله ام را سر می برند. غریبانگی در تفكرو تخیل، و هم سویی با هر آنچه عشق را قایم كرده و حقیقت را كتمان و بر دروغ، كسوت فاخر پوشانده، آسیب و خیانت را یكجا بروجدان بشری روا می دارد و هیچ هم باك اش نیست كه در بیداد بودن " خون یك دل آزاد ارزان تر از سرخاب یك رسواست"* و جهان، دیریست كه با نیرنگ و جادو آشناست و شبه هنر،خواهی نخواهی رسواست و پس زده می شود.اما در گذرم به یك گالری، اسمی وچهره ای بر ذهن ام حك شد كه هر چه خواستم سكوت ام را نشكنم،نشد كه نشد.
سالهایی گذشت و من روزی، تاجی از خار دیدم خاكسترانه وخون
آگین،بر فراز دستانی كه طلا اندودِ فریادی بودند و به استغاثه از افقی روشن
وبرقناك، به نیایش بلند. زمین، آبشاران اش را داشت و پویش گلها و بطن سرد و تیره
اش را و نقاش، ایمان به فردا را. چنین شد كه امروز، ناگزیر از او می
نویسم. از بانویی كه تور شعر بر تصاویر انداخته و هرچه می خواهد بگوید در خود
درونی كرده و جز به
كلام، در خط و رنگ نیز بازتاب شعورش، دردگرا و ظریفانه است. وقتی گام در گالری
" منصوره اشرافی " می گذاری و پابه پای او با طبیعت و اشیا می آمیزی و
ویرانی و زیبایی را چون قناری بسمل شده ای، بر چنگك جهان می بینی، تابلوهایش را
آوازی می یابی از اعماق هستی كه هرچه پرتاب می شوی، دنیایی هست كه هر جای آن، كم و بیش
یك رنگ است و به ظاهر سپید و منزه و اما بسان دروازه ای كه تور، بال پرواز را
گرفته باشد، آدمی خشمناك و پرغریو، مدام فریاد زده و چنگ بر درِ بسته ، خود را در
حصاری از زخم، باز امیدِ رهایی می بخشد.
نقاشی های منصوره اشرافی،نه كه فقط تصاویری باشند از كمان تخیل رهیده، بلكه اشكالی اندیشیده شده و برساخته از كژداری های دنیایی اند كه می توانند، موزونی ها و ریتم های ِ پنهانِ هستی را، همچنان برتابند و یاد آرای نوری باشند كه هرگز از افق های فكر و آمال، و تقدیر جهانیان غروب نخواهد كرد.
منصوره اشرافی، شعر را بر بوم هایش جاری می سازد و نقاشی را در شعر هایش و این خروشانی، رودی می سازد كه خواب دریا را بهم می ریزد و در آن جایی برای عبوسی نگاهها و یخ های كوهناك نیست.
نقاشی های منصوره اشرافی،نه كه فقط تصاویری باشند از كمان تخیل رهیده، بلكه اشكالی اندیشیده شده و برساخته از كژداری های دنیایی اند كه می توانند، موزونی ها و ریتم های ِ پنهانِ هستی را، همچنان برتابند و یاد آرای نوری باشند كه هرگز از افق های فكر و آمال، و تقدیر جهانیان غروب نخواهد كرد.
منصوره اشرافی، شعر را بر بوم هایش جاری می سازد و نقاشی را در شعر هایش و این خروشانی، رودی می سازد كه خواب دریا را بهم می ریزد و در آن جایی برای عبوسی نگاهها و یخ های كوهناك نیست.
علیرضا ذیحق
*بخشی از یك شعر " مفتون امینی " در كتاب انارستان
No comments:
Post a Comment